اللهم عجل لولیک الفرج

سلام، اگر از مطالب وب سایت ما خوشتان آمده، می توانید مطالب را به راحتی از طریق خبرخوان دنبال کنید.

برای دریافت مطالب از طریق RSS کلیک کنید.


پر کردن قسمت های ستاره (*) دار الزامی است!
*نام شــــــــــما:    
* نام خانوادگــی:    
* ایمیــــــــــــــل:    
پایگاه اینترنتــی:    
ارســـــــال برای     sorena315@yahoo.com
* پیغـــــــــــــــام:    
Contact Form - Powered by: GoleNarges Tools

در كل اينترنت در اين وبلاگ میان صفحات فارسی


اندازه قلم: گ گ گ


تغییر زبان: English, العربیة, French پروفایل مدیر وب سایت


متن شعر غمنامه حضرت رقیه (س)
موضوع: <-CategoryName->
شنبه 9 آذر 1392 17:15

عمه مارو بغل می کرد

عمه رو بیشتر می زدند

 

یکی میگفت خارجین

یکی می گفت جلو نرین

 

یکی می گفت حقشونه

یکی می گفت سنگ بزنین



عمه مارو بغل می کرد

عمه رو بیشتر می زدند

یکی میگفت خارجین

یکی می گفت جلو نرین

یکی می گفت حقشونه

یکی می گفت سنگ بزنین

یکی دیدم یه عالمه

سنگ درشت تو دامنش

می گفت که هر کی بزنه

حتما بهشت می برنش

 

یه پیر مرد اومد جلو

زل زد تو چشمای داداش

گفت هرکی که کافر بشه

ظالم می شه اینه سزاش

داداش علی گفت پیرمرد

بگو بینم مسلمونی

آیا رسولو می شناسی

از دخترش چی می دونی

اگه علی رو می شناسی

فاتح خیبر وحنیف

حسین ز زهرا و علی

منم علی ابن حسین

 

اون پیر مرد گریش گرفت

گفت آقا جون ببخشیدم

آره علی رو می شناسم

باور کنید نفهمیدم

 

گفت که می خوای دعات کنم

یه پارچه تمیز بیار

ببند زیر این آهنا

رو زخم گردنم بذار

یکی یه تیکه نون آورد

انداخت و گفت مال گداست

عمه صدا زد بی حیا

این اهل بیت مصطفی ست

 

وقتی که عمه گفت سکوت

زنگوله هام صدا نکرد

کسی دیگه جیک نمی زد

سنگم کسی رها نکرد

عمه می گفت ای کوفیا

خنده بسه گریه کنید

ننگ به دامن شما

شما که پیمان شکنید

 

کی بود نوشت خسته شدیم

از ستم و ظلم یزید

حالا به دور بچه هاش

جمع شدید و کف می زنید

کی بود نوشت اگه بیای

همه می شیم فدای تو

تمام هست و بودمون

را می ریزیم به پای تو

 

بگم از این شام بلا

می خوام بگم مصیبتش

عمه رو پیر کرده بابا

عمه رو پیر کرده بابا

ما رو تو شهر چرخوندنو

جماعتم کف می زدند

زنها روی پشت بونا

با هلهله دست می زدند

از خوشحالی دست می زدند

گفتند بیاید مسلمونا

کافرا از راه رسیدند

 

یهو دیدیم جماعتی

به سمت ما می دویدند

سر تو رو برداشتنو

به دور هم می چرخیدند

جلوی چشم بچه ها

با هم دیگه می رقصیدند

تو کوچه ها بردنمون

مردم تماشا بکنند

خواستن که هتک حرمتی

به آل طه بکنند

 

فحش به علی می دادن و

تبریک به هم می گفتند

چشمای رزل و پستشون

دایم به ما می دوختند

وقتی می گفتیم نکنید

نگهبانا میومدند

دنبالمون می کردنو

با شلاقاشون می زدند

اینجا پر نامحرمه

وگرنه پیراهنمو

در می آوردم ببینی

کبودیای تنمو

بابا جون این خواهرتم

مثل خودت دلیرو بود

میخوام بگم تو سینه اش

انگار دل یه شیرو بود

 

یهو دیدیم فریاد کشید

ای برده زادگان پست

ای که لیاقت شماست

یزید میمون باز مست

ای آل بوسفیان مگر

نشینیده اید از ثقلین

چرا به نیزه می برید

راس برادرم حسین

ای ننگ و ذلت به شما

با چشم ساز فطرتین

با گلستان مصطفی

با بوستان عترتین

فریا کشید بیخبرا

چرا باید چنین باشه

یک ولد حرامیو

امیر مسلمین باشه

 

بابا یه مطلبی می خواد

قلبمو از جا بکنه

ترسم اینه اگه بگم

عمه باهام قهر بکنه

بهت می گم یواشکی

می خوام گوشاتو وا کنی

عمه اگه گفت چی می گه

یادت باشه حاشا کنی

 

عمه رو که تو می شناسی

با اون حیا و غیرتش

چادرشو کشیدنو

سیلی زدند تو صورتش

حالا که اومدی پیشم

حالا که مهمونی شده

می گم چرا عمه سرش

شکسته و خونی شده

 

نه که فقط فهش دادنو

نه که فقط کتک زدند

تو مجلس شرابشون

به زخممون نمک زدند

صبح همگی تو کاخ شاه

یه چوب دیدیم دست یزید

جلوی چشم بچه ها

یه کاری کرد پست پلید

عمه دیگه طاقت نداشت

روشو به بچه ها کنه

سرو به چوب محفلش

زد که یزید حیا کنه

 

برچسب ها:: متن شعر غمنامه حضرت رقیه (س)،


زیارتنامه حضرت رقیه (س) - متن عربی و ترجمه فارسی
موضوع: <-CategoryName->
شنبه 9 آذر 1392 17:13

اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ،

عَلَيْكِ التَّحِيَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ عَلِيِّ بْنِ اَبي طالِبِ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمينَ،



اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَديجَةَ الْكُبْرى اُمِّ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُخْتَ وَلِىِّ اللهِ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْحُسَيْنِ الشَّهيدِ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةِ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا التَّقيّةُ النَّقيَّةُ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الزَّكِيَّةُ الْفاضِلَةُ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِيَّةُ،

صَلَّى اللهُ عَلَيْكِ وَعَلى رُوحِكِ وَبَدَنِكِ،

فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَكِ وَمَاْواكِ فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِكِ وَاَجْدادِكِ،

الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ الْمَعْصُومينَ،

اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ،

وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْحـافّينَ حَوْلَ حَرَمِكِ الشَّريفِ،

وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ،

وَصَلَّى اللهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّد وَآلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ وَسَلَّمَ تَسْليماً برَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ

 

درود بر تو اي بزرگ ما رقيه كه بر تو باد احترام و سلام و عنايات و بركات خداوندگار ما. به تو اداي احترام مي‌كنم اي دخت امير المومنين علي بن ابي طالب، در برابر عظمتت تعظيم مي نمايم اي دختر فاطمه زهرا كه مادرت بزرگ زنان دو جهان است، تسليم مقام توام اي دختر يادگار خديجه كبري، كه سمت مادري داشت بر مردان و زنان با ايمان. سلام بر تو اي دختر ولي خدا.

درود بر تو اي خواهر دوست خدا. سلامتي بر تو اي دخت حسين شهيد . دعا نثارت اي كه هستي راستگو و حاضر در دينت .

سلام بر تو اي كه از راهت راضي بودي و خدا از مسيرت خشنود. در برابرت خاضعم اي پرهيزكار و پاكيزه‌تن ف تحيت بر تو اي تزكيه شده برتر، تسليم مقام توام، اي كه بودي در مظالم و با ارزشت همه را تحمل كرده افشا نمودي .

صلوات خداوند بر تو و بر روح تو و جسمت .

خداوند تبارك و تعالي خانه و زندگي تو را در بهشت قرار داده در كنار پدران و اجداد پاك و گرامي معصومت .

درود بر شما به آنچه كه صبر كرديد. پس چه زندگي زيبايي در انتظار شماست .

و نيز به فرشتگان پاسدار حرمت كه نگهبان مقامات مي‌باشند كرنش مي‌كنم و در خاتمه با تمام وجود به خاندان معظم رسول خدا محمد (صل الله عليه وآله و سلم) دعا كرده و الطاف و مراحم الهي را مسئلت مي‌كنم



متن زیارت زیارتنامه حضرت رقیه الرقیه فارسی عربی ترجمه


برچسب ها:: زیارتنامه حضرت رقیه (س) - متن عربی و ترجمه فارسی،

نحوه شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام
موضوع: <-CategoryName->
شنبه 9 آذر 1392 17:7


نحوه شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام

شهادت حضرت رقیه,نحوه شهادت حضرت رقیه(س),زندگي نامه حضرت رقیه (س)

 شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام عمه، بابایم کجاست؟ اسارت دشوار و یتیمی دردی عمیق است. یک سه ساله، چگونه می تواند تمام رنجِ تشنگی و زخم تازیانه اسارت و از آن بدتر، درد یتیمی را به جان بخرد، آن هم قلب کوچکِ سه ساله ای که تپیدن را از ضربانِ قلب پدر آموخته و شبی را بی نوازش او به صبح نرسانده است. امّا... امّا او رقیه حسین است و بزرگی را هم از او به ارث برده است. رقیه پس از عاشورا، پدر را از عمه سراغ می گیرد و لحظه ای آرام ندارد، با نگاه های کنجکاوش از هر سو ـ تمام عشقش ـ پدرش را می جوید و سکوتِ عمه، سؤال او را بی جواب می گذارد و او باز هم می پرسد: «عمه، بابایم کجاست؟...» لحظه های بی قرار این جا خرابه های شام، منزل گاه اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم است. رقیه با اسیران دیگر وارد خرابه می شوند، اما دیگر تاب دوری ندارد. پریشان در جست و جوی پدر است. امشب رقیه، فقط پدر و نوازش های پدر را می خواهد. امشب رقیه علیهاالسلام است و عمه، امشب رقیه علیه السلام است و سر بابا، امشب ملائک آسمان از غم دختر حسین علیه السلام در جوش و خروشند، امشب شب وداع رقیه علیهاالسلام و زینب علیهاالسلام است. او در آغوش عمه، بوی پدر را به یاد می آورد و دستان پر مهر او را احساس می کرد. گل نازدانه پدر رقیه ...رقیه نجیب! ای مهتاب شب های الفت حسین! ای مظلوم ترین فریاد خسته! گلِ نازدانه پدر و انیس رنج های عمه! رقیه... رقیه کوچک! ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا! دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند. رقیه... رقیه صبور! بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد. غربتِ خرابه یا رب امشب چه شبی است. در و دیوار فرو ریخته این خرابه غزل کدامین خداحافظی را می سرایند؟ زینب، این بانوی نور و نافله های نیمه شب، دستی به آسمان دارد و دستی بر سر رقیه؛ بخواب عزیز برادرم! باز هم رقیه علیهاالسلام و گریه های شبانه، باز هم بهانه بابا و بی قراری هایش، و این بار شامیان چه خوب پاسخ بی قراریِ رقیه علیهاالسلام را می دهند و سر حسین علیه السلام را نزد او می آورند. آن شب، هیچ کس توان جدا کردن رقیه علیهاالسلام را از سرِ بابا نداشت. تو با سرِ بابا چه گفتی؟ چشم های پدر، کدامین سرود رفتن را برایت خواند که مانند فرشته ای کوچک، از گوشه خرابه تا عرش اعلا پر کشیدی و غربتِ خرابه را برای عمه به جای نهادی. متاب ای ماه، متاب! امشب، غم گین ترین ماه، آسمان دنیا را تماشا می کند. آسمان! چه دل گیری امشب، گویی غم مصیبتی به گستردگی زمین، قلبت را می فشرد. امشب فرشته های سیاه پوش، بال در بال هم، فوج فوج به زمین می آیند و ترانه غم می سرایند. در و دیوار خرابه، از اندوه زینب علیهاالسلام ، بر سر و سفیر می کوبند. امشب چشمه های آسمان، از گریه خونین زینب علیهاالسلام ، خون می بارد و چهره زمین از وسعت اندوه، تاریک است. متاب امشب ای ماه، متاب! هیچ می دانی، امشب گیسوان پریشانِ رقیه، به خواب کدامین نوازش رفته است؟ متاب که دردهای آشکار بسیار است. متاب که زخم های بی شمار بسیار است. متاب که دل پر شرار زینب علیهاالسلام به شراره جدایی نازنینی دیگر، در سوز و گداز است. متاب که امشب خرابه شام، از داغ سه ساله گل حسین، تیره ترین خرابه دنیاست. متاب ای ماه، متاب! آرام نازنین عمه آرام نازنین عمه! آرام، مبادا شامیان صدای گریه و بی تابی دختر حسین را بشنوند. این خرابه کجا و آغوش گرم و نوازش های مهربان بابا کجا؟ این سر بریده بابا و این دختر کوچک حسین. هر چه می خواهد دل تنگت، بگو. بابا، امشب به مهمانی دلِ بی قرارت آمده، بگو از سیلی خوردن ها و تازیانه ها و آتش خیمه های عصر عاشورا. بگو از درد غربت و محنت غریبی، بگو از صورت های نیلی و اسیری و بیابان های بی رحمی. بگو از بی شرمی یزیدیان و کوفیان سست پیمان و استقبال شامیان، آرام، نازنین عمه! آرام. اکنون تو، به مهمانی بابا می روی. سفر به سلامت! اندوه هجرت امشب به وعده گاه نخستین باز می گردی. آن جا پدر و ملائک، به اشتیاق، در انتظار تو هستند. امشب آسمان گرفته و تاریک است و باد خزان غبار مرگ می پاشد. گریه امان اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را بریده است و عشق از غم این هجران، و اندوه هجرت تو گل تازه شکفته و معطری که در قلب بهار می پژمرد، زار می نالد، آرام و قرار زینب علیهاالسلام ، رفته است. سرانجام آن لحظه فرا رسید و رقیه علیهاالسلام کوچک زینب، از خاک تا افلاک پر کشید. تو را چه بنامم تو را چه بنامم، که ناب تر از شبنم های صبح گاه بر گلبرگ تاریخ نشسته ای. تو را چه بسرایم که آوازه برکت و کرامتت، موج وار، همه دل ها را به تلاطم در آورده است. تو را چه بنامم که بیش از سر بهار در آغوش بابا، طعم زندگی را نچشیدی و مانند او، غریبانه از غربت این غریبستان خاکی بار سفر بستی. پس سلام بر تو، روزی که به عالم خاکی گام نهادی و روزی که به افلاک پر کشیدی. میلاد نوگل امام حسین علیه السلام امام حسن مجتبی علیه السلام ، به برادرش امام حسین علیه السلام وصیت نمود که با ام اسحاق که همسرش بود وصلت کند. امام حسین علیه السلام به سفارش برادر عمل کرد و ثمره آن ازدواج، دختر نازدانه ای به نام رقیه شد. با تولد حضرت رقیه علیهاالسلام در سال 57 قمری، مدینه نور دیگری گرفت و خانه کوچک امام، گرمای تازه ای یافت. دیری نپایید که ام اسحاق جان به جان آفرین تسلیم کرد و رقیه کوچک از نعمت مادر محروم شد. امام حسین علیه السلام او را در آغوش پر مهر خویش، بزرگ کرد و پیوسته به خواهرش زینب علیهاالسلام سفارش می فرمود که برای رقیه علیهاالسلام مادر باشد و به او محبّت کند. بی مادری حضرت رقیه علیهاالسلام ، پرستاری های حضرت زینب علیهاالسلام و سفارش های حضرت امام حسین علیه السلام باعث شده بود، پیوندی عمیق، بین حضرت زینب علیهاالسلام و حضرت رقیه علیهاالسلام پدید آید. رقیه در کربلا از لحظه ورود کاروان به کربلا، رقیه لحظه ای از پدر جدا نمی شد، شریکِ غم ها و مصیبت های او بود و با دیگر یاران امام از درد تشنگی می سوخت. یکی از افراد سپاه یزید می گوید: من در میان دو صف لشکر ایستاده بودم، دیدم کودکی از حرم امام حسین علیه السلام بیرون آمد، دوان دوان خود را به امام رسانید، دامن آن حضرت را گرفت و گفت: ای پدر، به من نگاه کن! من تشنه ام. این تقاضای جان سوز آن دختر تشنه کام و شیرین زبان، چون نمکی بر زخم های دل امام بود و او را منقلب کرد، بی اختیار اشک از چشمان اباعبداللّه علیه السلام جاری گردید و با چشمی اشک بار فرمود: «دخترم، رقیه! خداوند تو را سیراب کند؛ زیرا او وکیل و پناه گاه من است.» پس دست کودک را گرفت و او را به خیمه آورد و او را به خواهرانش سپرد و به میدان برگشت. رقیه و سجاده پدر گاه سجاده امام حسین علیه السلام ، با دست های کوچک حضرت رقیه علیهاالسلام باز می شد و او به انتظار پدر می نشست تا می آمد و در آن سجاده به نماز می ایستاد و رقیه علیهاالسلام از آن رکوع و سجود امام لذت می برد. در کربلا نیز رقیه علیهاالسلام ، هر بار هنگام نماز، سجاده امام را می گشود. ظهر عاشورا به عادت همیشگی منتظر بابا بود، ولی پس از مدتی، شمر وارد خیمه شد و رقیه علیهاالسلام را کنار سجاده پدر دید که سراغ او را می گرفت، آن ملعون نیز جواب این سؤال را با سیلی محکمی که به صورت کوچک او نواخت، پاسخ گفت. رقیه در راه شام کاروان کربلا، از کوفه راهی شام شد، همان کاروانی که اهل بیت پیامبر بودند و به اسیری از کربلا آورده شده بودند، در بین راه که سختی و مشکلات بر رقیه کوچک فشار آورده بود، شروع به گریه و ناله کرد. یکی از دشمنان چون آن فریاد و ضجه را شنید، به رقیه علیهاالسلام گفت: ای کنیز، ساکت باش؛ زیرا این با گریه تو ناراحت می شوم. آن حضرت بیشتر اشک ریخت، بار دیگر آن نامرد گفت: ای دختر خارجی، ساکت باش. حرف های زجر دهنده آن مرد، قلب رقیه علیهاالسلام را شکست، رو به سر پدر فرمود: ای پدر! تو را از روی ستم و دشمنی کشتند و نام خارجی را هم بر تو گذاردند، پس از این جمله ها، آن دشمن خدا، غضب کرد و با عصبانیت رقیه را از روی شتر بر زمین انداخت. رقیه در خرابه شام بعد از ورود اهل بیت امام حسین علیه السلام به شام، آنان را در خرابه ای نزدیک کاخ سبز یزید جای دادند. روزها آفتاب و شب ها، سرما به شدت آنان را اذیت می کرد. علاوه بر آن، نگاه مردم شام که به تماشای خرابه نشینان می آمدند، داغی جان سوز بود. روزی حضرت رقیه علیهاالسلام ، به جمع شامیان که در حال برگشتن به خانه های خود بودند، اشاره کرد و ناله ای دردناک از دل برآورد و به عمه اش گفت: ای عمه، اینان کجا می روند؟ آن حضرت فرمود: ای نور چشمم اینان ره سپار خانه و کاشانه خود هستند. رقیه گفت: عمه جان مگر ما خانه نداریم، و زینب علیهاالسلام فرمود: نه، ما در این جا غریبه هستیم و خانه ای نداریم، خانه ما در مدینه است. با شنیدن این سخن، صدای ناله و گریه رقیه بلند شد. رقیه و خواب پدر سختی های اسارت، رقیه علیهاالسلام را به شدت می رنجاند و او یک سره بهانه بابا را می گرفت، شبی در خرابه شام و در خواب، پدر را دید، چون از خواب برخاست و چشم گشود، خود را در خرابه یافت و از پدر نشانی ندید. از عمه سراغ پدر را گرفت و زینب علیهاالسلام بسیار گریه کرد و رقیه علیهاالسلام نیز با عمه گریست. آن شب باز صدای عزاداری زنان اهل بیت بلند شد؛ مجلسی که نوحه سرایش رقیه علیهاالسلام بود. از سر و صدای اهل بیت، یزید از خواب بیدار شد و پرسید چه خبر است؟ به او خبر دادند که کودکی سراغ پدرش را گرفته است. یزید دستوری داد، سر پدرش را برای او ببرند. این دستور یزید نشان از رذالت و شقاوت طینت او بود و برگی دیگر از دفتر مظلومیت های بی شمار اهل بیت را گشود. پرواز به سوی پدر وقتی به دستور یزید، سر پدر را برای رقیه علیهاالسلام آوردند، رقیه سر را در بغل گرفت و عقده های دل را باز کرد و هر چه می خواست با سر بابا گفت. آن شب رقیه علیهاالسلام ، گم شده خود را یافته بود، اما بی نوازش و آغوش گرم. پس لب هایش را بر لب های بابا گذاشت و آن قدر گریست تا جان به جان آفرین تسلیم کرد. پشت خمیده زینب علیهاالسلام شکست، رو به سر برادر فرمود: آغوش بگشا که امانتت را باز گرداندم. دیگر کسی ناله های شبانه رقیه علیهاالسلام را در فراق پدر نشنید. وداع زینب علیهاالسلام با رقیه علیهاالسلام وقتی کاروان اسیران کربلا، به مدینه بر می گشت، غمی جان کاه وجود زینب علیهاالسلام را می آزرد؛ چگونه از خرابه و شام دل بکند؟ نو گلی از بوستان حسین علیه السلام در این خرابه آرمیده، شام بوی رقیه علیهاالسلام را می دهد، رقیه ای که یادگار برادر بود و نازدانه پدر و در دست زینب علیهاالسلام امانت. زینب علیهاالسلام بی رقیه چگونه به کربلا و مدینه وارد شود؟ غم سراسر شام را گرفته و گریه ها، باز هم سکوت شهر را در هم شکسته است. راز دل با پدر هنگامی که در خرابه شام، سر پدر را نزد رقیه علیهاالسلام آوردند، آن دختر کوچک بسیار گریست و سخنانی بر زبان آورد که شیون اهل بیت علیه السلام را بلند کرد و آتش بر دل زینب علیهاالسلام نشاند: پدر جان! کدام سنگ دلی سرت را برید و محاسن تو را به خون پاکت خضاب کرد؟ پدر جان! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟ پس از مادر از غم فراق او به دامان تو پناه می آوردم و محبت او را در چشم های تو سراغ می گرفتم، اکنون پس از تو به دامان که پناه برم؟ پدر جان! پس از تو چه کسی نگهبان دختر کوچکت خواهد بود، تا این نهال نو پا به بار بنشیند؟ پدر جان! پس از تو چه کسی غم خوار چشم های گریان من خواهد بود؟ پدر جان! در کربلا، مرا تازیانه زدند، خیمه ها را سوزاندند، طناب بر گردن ما انداختند و بر شتر بی حجاز سوار کردند و ما را اسیران از کوفه به شام آوردند. شام، حرم یادگار حسین علیه السلام رقیه کوچک و یادگار حسین علیه السلام ، پس از رحلت در خرابه شام، همان جا مدفون گردید، کم کم مقبره ای به روی قبر بی چراغ او ساخته شد و بارگاهی برای عاشقان شد. حرمش، میعادگاه عاشقان دل سوخته اباعبداللّه است. بوی حسین، از هر گوشه اش روح و جان را می نوازد. نیازمندان، دست حاجت به سویش دراز می کنند و خسته دلان بار سنگین دل را در کنار او می گشایند. زیارت حرم و بارگاهش آرزوی هر دل داده ای است. شهادت حضرت رقیه در سروده شاعران سوختم ز آتش هجر تو پدر تب کردم     روز خود را به چه روزی بنگر شب کردم تازیانه چو عدو بر سر و رویم می زد     ناامید از همه کس روی به زینب علیهاالسلام کردم * * * اشک یتیم ای عمه بیا تا که غریبانه بگرییم     رو از وطن و خانه، به ویرانه بگرییم پژمرد گل روی تو از تابش خورشید     در سایه نشینیم و به جانانه بگرییم لبریز شرای عمه دگر کاسه صبرم     بر حال تو و این دل ویرانه بگرییم نومید ز دیدار پدر گشته دل من     بنشین به کنارم، پریشانه بگرییم گردیم چو پروانه به گرد سر معشوق     چون شمع در این گوشه کاشانه بگرییم این عقده مرا می کشد ای عمه     پیش نظر مردم بیگانه بگرییم


برچسب ها:: نحوه شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام،

حركت كاروان اسرا به شام
موضوع: <-CategoryName->
شنبه 9 آذر 1392 17:0

حركت كاروان اسرا به شام

نامگذاری روزهای محرم, حركت كاروان اسرا به شام

 حركت كاروان اسرا به شام یزید بن معاویه (لعنة الله علیهما)، به عبیدالله بن زیاد دستور داد كه سر مطهر فرزند علی(علیه السلام) را با سرهاى جوانان و یاران آن جناب كه در ركاب آن حضرت شهید شده بودند با كالاها و زنان اهل بیت و عیالات آن حضرت را روانه شام نماید. در تاریخ آمده بعد از آن كه ابن زیاد یك روز (یا چند روز بنا به روایتی) سرهای شهدای كربلا را در كوچه‌ها و محله‌های كوفه گردانید، آنها را به شام نزد یزید بن معاویه فرستاد(1) ابن زیاد سرهای شهدای كربلا را به زحر بن قیس سپرد و راهی شام نمود. ابن زیاد پس از فرستادن سر امام حسین(علیه السلام)، اسراء را در 15 محرم با شمر ذی الجوشن و مخفر بن ثعلبه عائذی به شام فرستاد و به دست و پا و گردن مبارك امام سجاد(علیه السلام) زنجیر انداخت و اسراء را سوار بر شتر بی‌جهاز نمود. آن شقى، اهل بیت عصمت و طهارت را مانند اسیران كفار، دیار به دیار با ذلت و انكسار طوری كه مردم به تماشاى آنها مى‌آمدند، به شام آورد.(2) منابع و اسناد مدتی را كه اسرا از كوفه به شام در حركت بودند را ذكر نكردند چه وقایعی اتفاق افتاده و تنها به برخی بی‌ادبی‌های حاملین سرهای مبارك از قبیل شراب اشاره دارند و در طول مسیر از شهرهای مختلف گذر می‌كردند.  جریان راهب مسیحی حاملان سرهای شهدا در اولین منزل جهت استراحت بار انداختند، با سر مقدس به بازی و تفریح مشغول شدند و مقداری از شب را به عیش و نوش گذراندند، به ناگاه دستی از دیوار بیرون آمد و با قلمی آهنین این شعر را با خون نوشت: اَتَرْجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَیْنا                                                    شَفاعَةَ جَدِّهِ یَوْمَ الْحِسابِ آیا گروهی كه امام حسین(علیه السلام) را كشتند در روز قیامت امید شفاعت جدش را دارند؟ حاملان سرها بسیار ترسیدند، برخی از آنها برخاستند تا آن دست و قلم را بگیرند كه ناگهان ناپدید گشت، وقتی برگشتند دوباره آن دست با جوهر خون آشكار شد و این شعر را نوشت: فَلا وَ الله لَیْسَ لَهُم شَفیع                                               وَ هُمْ یَومَ القیامَة فی الْعَذاب بخدا سوگند شفاعت كننده‌ای برای آنها نخواهد بود و آنها روز قیامت در عذاب خواهند بود دوباره عده‌ای خواستند آن دست را بگیرند كه باز ناپدید شد، برای بار سوم كه برگشتند آن دست با همان شرایط این شعر را نوشت: وَ قَد قتلُو الحُسینَ بحكم جَور                                           وَ خالف خَلفَهُم حكم الكِتاب امام حسین (علیه السلام) را از روی ظلم و ستم شهید كردند و با این كارشان مخالف قرآن عمل نمودند. حاملان سر، از غذا خوردن پشیمان شدند و با ترس بسیار آن شب را نخوابیدند، در نیمه شب صدایی به گوش راهب دیر رسید كه در آنجا زندگی می كرد. راهب خوب گوش داد: ذكر تسبیح الهی را شنید. راهب برخاست و سر خود را از پنجره بیرون كرد متوجه شد از نیزه‌ای كه كنار دیوار دیر گذاشته‌اند نوری عظیم به سوی آسمان افراشته شده و فرشتگان از آسمان گروه گروه فرود می‌آیند و می‌گویند: السلام علیك یابن رسول الله ... السلام علیك یا ابا عبدالله. راهب از دیدن این حالات متعجب شد و ترس او را فرا گرفت. از صومعه خارج شد و میان یاران ابن زیاد رفت و پرسید: بزرگ شما كیست؟ گفتند: خولی. به نزد خولی رفت و پرسید: این سر كیست؟ گفت: سر مرد خارجی است (نعوذبالله) كه در سرزمین عراق خروج كرد و ابن زیاد او را كشت. راهب گفت: نامش چیست؟ خولی جواب داد: حسین بن علی بن ابیطالب(علیه السلام). باز پرسید: نام مادرش چیست؟ خولی گفت: فاطمه بنت محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله). راهب با تعجب پرسید: همان محمدی كه پیغمبر خودتان است؟ خولی گفت: آری. راهب فریاد می‌زد كه هلاكت برای شما باد به خاطر كاری كه كردید. از آنها خواهش كرد سر مبارك حسین(علیه السلام) را تا صبح نزد او بگذارند. خولی گفت: نمی‌توانیم بدهیم تا نزد یزید بن معاویه ببریم و از او جایزه بگیریم. راهب گفت: جایزه تو چقدر است؟ خولی پاسخ داد: ده هزار درهم. راهب گفت كه من ده هزار درهم به تو می‌دهم. خولی هم پذیرفت، درهم را گرفت و سر مطهر را به راهب سپرد. راهب سر مطهر را به مشك خوشبو نمود و آن را روی سجاده‌اش گذاشت و تمام شب را گریه كرد. وقتی صبح شد به سر منور عرض كرد: ای سر من، من جز خویشتن، چیزی ندارم ولی شهادت می‌دهم كه معبودی جز خدا نیست، جد تو محمد(صلی الله علیه و آله) پیامبر خداست و گواهی می‌دهم كه من غلام و بنده تو هستم و عرض كرد: ای اباعبدالله بخدا سوگند، بر من سخت است كه در كربلا نبودم و جان خود را فدای تو نكردم. ای اباعبدالله، هنگامی كه جدت را دیدار می‌كنی گواهی ده كه من شهادتین گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم. آنگاه گفت: اشهد ان لا اله الا الله ... صبح سر را به آنها تحویل داد، پس از این دیدار از صومعه خارج و خود را خدمتكار اهل بیت كرد. ابن هشام می‌گوید: وقتی سر را از راهب گرفتند، به راه افتادند تا نزدیك دمشق رسیدند به یكدیگر گفتند بیائید این درهم‌ها را میان خود تقسیم كنیم تا یزید از آنها خبردار نشود، كیسه‌های درهم را باز كردند و دیدند سفال شده است. بر روی آن نوشته شده است "فلا حسبن الله غافلا عما یعلم الظالمون" (سوره ابراهیم، آیه 42)؛ گمان مبرید خدا از آنچه ستمكاران انجام می‌دهند غافل است. بر روی دیگری نوشته بود گو سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون"؛ و به زودی ستمكاران بدانند چه سرانجامی دارند. حاملان سر، سفال‌ها را در نهری ریختند. خولی گفت: این راز را پوشیده نگهدارید و با خود گفت: انا لله و انا الیه راجعون، حذر الدنیا والاخرة.(3)          تاریخ، حوادث میان راه شام را مشخص نكرده است كه حاملان سرها چند منزل، استراحت كردند و چه بر آنها گذشت؟ ابن شهر آشوب می‌گوید یكی از كرامات امام زیارتگاه‌هایی است كه از سر ایشان به جای مانده است؛ در كربلا و در شهرهای عسقلان، موصل، نصیبین، حماه، حمص، دمشق و دیگر مكان‌ها می‌باشد. (یعنی این كه وجود سر مقدس امام در این مكان‌ها ، زیارتگاه‌های معروف دارد، برای  نمونه وقتی خواستند به شهر موصل روند شخصی را به نزد حاكم شهر موصل فرستاند كه توشه و آذوقه برای آنها فراهم كند و شهر را آذین كنند، اهل موصل گفتند هر چه می‌خواهید برای شما فراهم می‌كنیم ولی از آنها درخواست كردند كه به شهر نیایند، بیرون شهر منزل كنند و از همانجا بروند، آنها در یك فرسخی شهر منزل كردند و سر شریف را روی سنگی نهاند، از آن سر مقدس قطره خونی بر آن سنگ چكید و مانند چشمه‌ای از آن خون می‌جوشید.) مردم هنگام محرم اطراف آن جمع می‌شدند و مراسم عزاداری بر پا می‌كردند و این مراسم تا زمان عبدالملك بن مروان حكم به جا بود و او دستور داد آن سنگ را از آنجا به جای دیگری ببرند لذا اثر آن محو شد البته در جای سنگ گنبدی ساختند. حاملان سر نزدیك هر شهری از كربلا (از كوفه تا دمشق) می‌رسیدند جرأت نداشتند كه وارد شوند، می‌ترسیدند قبائل عرب علیه آنها شورش كنند و سر را از آنها بگیرند لذا از بیراهه می‌رفتند و فقط برای آذوقه، شخصی را می‌فرستاند و می‌گفتند این سر یك خارجی است.   بی احترامی به سر امام حسین علیه السلام "ابن لهیعه" و غیر او روایت كرده‌اند: در بیت الله الحرام طواف مى‌كردم ناگاه مردى را دیدم كه گفت: خداوندا! مرا بیامرز؛ اگر چه گمان ندارم كه بیامرزى! من به او گفتم : اى بنده خدا! از خداى تعالى بپرهیز و چنین سخنان باطل نگو؛ زیرا اگر گناهانت به اندازه قطرات باران یا برگ درختان باشد و تو استغفار نمایى، خداى عزوجل گناهانت را مى‌بخشد كه غفور و رحیم است . آن مرد گفت: به نزد من بیا تا قصه خویش را به تو حكایت نمایم .من به نزدش رفتم و گفت : بدان كه من با چهل و نه نفر دیگر همراه سر نازنین حضرت امام حسین (علیه السلام) به شام رفتیم و برنامه ما این بود كه چون شب مى‌شد آن سر مبارك را در میان تابوت مى‌گذاردیم و بر دور آن تابوت جمع مى‌شدیم و به شرابخوارى مى‌پرداختیم . شبى همراهان من به عادت شب‌هاى پیش به شرب خمر مشغول شدند و مست گشتند و من آن شب لب به شراب نزدم و چون شب كاملا تاریك شد، صدایی از رعدی به گوشم رسید و برقى را مشاهده كردم و ناگهان دیدم درهاى آسمان باز گردید، حضرت آدم، حضرت نوح، حضرت ابراهیم، حضرت اسماعیل، حضرت اسحاق و پیغمبر ما حضرت محمد (صلى الله علیه و آله) از آسمان نازل شدند و جبرئیل با گروهى از ملائكه در خدمت ایشان بودند. جبرئیل به نزدیك آن تابوت كه سر مطهر در آن بود رفته و آن را بیرون آورد و بر سینه خود چسبانید و بوسید. سایر انبیاء (علیهم السّلام) هم مانند جبرئیل، آن سر مبارك را زیارت مى‌كردند و حضرت رسول به محض دیدن سر نازنین، گریه نمود و انبیاء (علیهم السّلام) به او تعزیت و تسلیت مى‌گفتند. جبرئیل به خدمتش عرضه داشت: یا محمد! به درستى كه خداوند عزوجل مرا امر فرموده كه مطیع فرمانت باشم تا آنچه كه در حق امت خود بفرمایى به جا آورم؛ اگر مى‌فرمایى زمین را به زلزله در آورم تا سطح زمین از زیر ایشان برگردانم چنانكه بر قوم لوط چنین كردم. رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرمود: چنین منما؛ زیرا مرا با امت وعده‌گاهى است در روز قیامت در حضور پروردگار عالمیان. پس ملائكه به سوى ما آمدند تا ما را به قتل رسانند، من فریاد الامان به سوى پیامبر عالمیان، بر آوردم. رسول خدا فرمودند: برو خدا تو را نیامرزد! در كتاب "تذییل" محمد بن نجار شیخ المحدثین بغداد دیدم كه در ذكر حالات على بن نصر شبوكى، به اسناد خود همین روایت را ذكر نموده بود فقط با این تفاوت كه: وقتی حضرت امام حسین (علیه‌السلام) به درجه شهادت نائل آمد - سر مطهر آن حضرت را به سوى شام خراب، مى‌بردند و در هر منزلى كه فرود مى‌آمدند، حمل كنندگان آن سر مقدس، مى‌نشستند و شراب می‌خوردند و بعضى از ایشان آن سر انور را به نزد بعضى دیگر مى‌آورد، پس ‍ در آن حین دستى از غیب بیرون آمد و با قلم آهنى این شعر را بر دیوار نوشت : اَتَرْجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَیْنا                                                            شَفاعَةَ جَدِّهِ یَوْمَ الْحِسابِ آیا امتى كه حسین (علیه السّلام) را كشتند؛ در روز قیامت امید شفاعت جد او را دارند؟! ماموران ابن زیاد چون این صحنه را دیدند، همگى بگریختند.(4)


برچسب ها:: حركت كاروان اسرا به شام،

هردوعالم دردعا،محتاج دست کوچک مــــن
موضوع: <-CategoryName->
سه شنبه 28 آبان 1392 18:10

 

 

 

هردوعالم دردعا،محتاج دست کوچک مــــن

 

 

 

 

 

افسران - هردوعالم دردعا،محتاج دست کوچک مــــن

 

من رقیــــه دخترشیرین زبان شــــــــاه دینم 
غنچه ی پژمرده ی بـــــــاغ امیــــرالمومنینم
هردوعالم دردعا،محتاج دست کوچک مــــن 
تاابدحاجـــت رواگردنــــدازیک آمینــــــــــــــم
پاک سوزدهرکه خواندسطری ازشرح کتابــم 
دلبرومحبوبــــــــــــه ی محبوب دلبرآفرینـــــم
کربــــلا درروزعاشورابـــــلاانـــــــدربـــــــلابـود 
دوربـــــابـــــایم بگردم،مبتـــــــلادرمبتــلابـــود
من هم آخـــرنازنینــــم،نازنینــــم،نازنینـــــــم 
نوگــــــل آن عشقبـــــازاولیـــــــن وآخرینـــــم


برچسب ها:: هردوعالم دردعا،محتاج دست کوچک مــــن ،

یا رقیه مددی
موضوع: <-CategoryName->
سه شنبه 28 آبان 1392 18:0

یا رقیه مددی

در كتاب «كامل بهائي» نوشته حسن بن علي بن محمد بن علي بن حسن طبري، معروف به عماد الدين طبري، جزء دوم، فصل سوم، باب 25، چاپ شيخ عبدالكريم تبريزي، يك مجلدي، ص 179 چنين آمده است: در كتاب «حاويه» آمده است كه زنان خاندان نبوت در حالت اسيري، حال مرداني را كه در كربلا شهيد شده بودند، بر پسران و دختران آنان پوشيده نگه مي داشتند و به هر كودكي وعده مي دادند كه پدرت به سفر رفته و باز مي گردد. اين وضع ادامه داشت تا اين كه اسيران را در جوار خانه يزيد جا دادند. در ميان كودكان دختركي بود چهار ساله. اين دختر شبي از خواب بيدار شد و گفت: پدرم حسين كجاست؟ همين الان او را در خواب ديدم و بسيار پريشان بود. زنان و كودكان همه به گريه افتادند و ناله آنان بلند شد. يزيد در آن حال خوابيده بود. از صداي ناله آنان از خواب بيدار شد و گفت چه شده است؟ گزارشگران يزيد خبر آوردند كه دختر بچه چهار ساله اي پدرش را مي خواهد. يزيد دستور داد سر پدرش را براي او بياورند. آن ملعون ها سر امام حسين(ع) را آوردند و در برابر چشمان او نهادند. آن دختر بچه گفت: اين چيست؟ معلون ها گفتند: سر پدر توست. دختر بچه از مشاهده آن وضع ترسيد و فرياد كشيد. پس از آن به بيماري افتاد و پس از چند روز جان به جان آفرين تسليم كرد (پايان كلام عماد الدين طبري). شيخ عباس قمي عماد الدين طبري را جزو علماي بزرگ و مورد اعتماد شيعه معرفي مي كند و همين داستان را در منتهي الامال در حالات امام حسين(ع)، مقصد چهارم، فصل هشتم، ص 807، چاپ هجرت، چاپ اول، 1374 آورده و در پايان داستان مي گويد: برخي اين خبر را به صورت گسترده نقل كرده اند و مضمون آن را يكي از بزرگان به نظم كشيده و من در اين مقام به همان اشعار اكتفا مي كنم: يكي نو غنچه اي از باغ زهرا بجست از خواب نوشين بلبل آسا به افغان از مژه خوناب مي ريخت نه خونابه كه خون ناب مي ريخت بگفت اي عمه بابايم كجا رفت بد ايندم در برم ديگر چرا رفت مرا بگرفته بود ايندم در آغوش همي ماليد دستم بر سر و گوش بناگه گشت غايب از بر من ببين سوز دل و چشم تر من براي رعايت اختصار همه اشعار را نياورديم مي توانيد به خود منتهي الامال مراجعه كنيد. نام اين دختر بچه چهار ساله رقيه است. براي بررسي بيشتر ومحققانه مطالعه منابع زير مفيد خواهد بود : 1. سليمان بن ابراهيم قُندوزى حنفى در كتاب خود به نام «ينابيع الموده» در جلد دوم، بابى دارد در شهادت حضرت امام حسين(ع). در اين باب، از «مقتل ابى مخنف» مطالبى را درباره امام حسين(ع) آورده است.در صفحه 416 جلد دوم چاپ هفتم، سال 1371 هجرى شمسى، از انتشارات «الشّريف الرّضى» قم، چنين مى‏گويد: «و من كلام له عند وداعه مع اهله: اللهم انك شاهد على هؤلاء القوم الملاعين انّهم عمدوا ان لا يبقون من ذرية رسولك... ثم نادى: يا امّ كلثوم! و يا سكينة! و يا رقيّه! و يا زينب! يا اهل بيتى عليكنّ منّى السّلام...» در جلد يازدم «احقاق الحق»، ملحقات، در ص 633، متن «ينابيع الموده» را آورده است و گفته است كه در «ينابيع الموده»، ص 346 چنين آمده است: «... يا ام كلثوم! و يا سُكَينة! و يا رقيه و يا عاتكة و يا زينب...» كتاب احقاق الحق، نوشته قاضى نور الله حسينى مرعشى شوشترى است. حضرت آية‏الله نجفى مرعشى، بر اين كتاب تعليقات و ملحقاتى دارد. اين تعليقات و ملحقات بسيار مهم است. كتابخانه آية‏الله نجفى مرعشى اين كتاب را به چاپ رسانده است. در مسائل اختلافى بين شيعه و سنى، داور خوبى است. اين كتاب به زبان عربى است. 2. در «كشف الغمه» جلد دوم، چاپ اول، تبريز، 1381 هجرى قمرى، ص 38 مى‏گويد: قال كمال الدين: كان له من الاولاد ذكورا و اناثا عشرة، ستة ذكور و اربع اناث. كمال الدين مى‏گويد: امام حسين ده فرزند داشت. شش پسر و چهار دختر. كمال‏الدين از دخترها زينب، فاطمه و سكينه را نام برد و چهارمى را نام نمى‏برد، (بحارالانوار، ج 45، ص 331 نيز همين حرف را از كمال‏الدين بنى طلحه نقل كرده است). 3. نويسنده كتاب «ناسخ التواريخ»، سيد الشهداء در ص 238، چاپ سوم جلد چهارم آورده است: محمد بن طلحه شافعى در «مطالب السؤل» مى‏گويد: امام حسين(ع) چهار دختر داشت: فاطمه، سكينه، زينب و چهارمى را نام نبرده است. 4. در كتاب «منتخب التواريخ»، ص 388 چاپ اول آمده است: يكى از قبورى كه در شام واقع است، قبر حضرت رقيه بنت الحسين(ع) است. پس از آن داستان جالبى را نقل مى‏كند. مى‏گويد: شيخ محمدعلى شامى به من گفت: پدر بزرگ مادرى من سيد ابراهيم دمشقى سه دختر داشت. دختر بزرگ، شبى در خواب حضرت رقيه را مى‏بيند. حضرت رقيه با او مى‏گويد: به پدرت بگو كه به والى شام خبر بدهد كه در قبر من آب افتاده، بيايد و تعمير كند. دختر خواب را به پدر مى‏گويد ولى پدر مى‏ترسد و خبر نمى‏كند. شب دوم دختر وسط و شب سوم دختر سوم همين خواب را مى‏بينند و شب چهارم خود سيد ابراهيم آن حضرت را در خواب مى‏بيند و با عتاب به او مى‏گويد: چرا به والى خبر نمى‏دهى؟! سيد نزد والى شام رفت و ماجرا را گفت. والى دستور داد علماى شيعه و سنى آمدند. والى گفت: قفل حرم به دست هر كس باز شود او متصدّى نبش قبر است. قفل به دست سيد ابراهيم باز شد. سيد قبر را نبش كرد و آن بچه را بيرون آورد و در بغل نگهداشت و قبر را تعمير كرد. سيد پس از پايان كار از خداخواست خدايا پسرى برايم عطا كن. دعاى او قبول شد و سيد مصطفى به دنيا آمد. والى شام ماجرا را به سلطان عبدالحميد عثمانى نوشت. سلطان عبدالحميد سيد ابراهيم را متولى قبور شريفه كرد. و همين الآن توليت قبور شريفه به دست سيد عباس است كه پسر سيد مصطفى است. اين ماجرا گويا در سال 1280 قمرى روى داده است. كتاب «تراجم اعلام النساء» ج دوم، ص 103، چاپ اول، بيروت دارد: رقيه بنت الحسين(ع). پس از آن همين داستان را از «منتخب التواريخ» آورده است. لغتنامه دهخدا در حرف راء دارد: رقية بنت الحسين: نام دخترى از امام حسين(ع) (يادداشت مؤلف).
بنابراين، جايى براى تشكيك در اين مورد نيست.


شهادت بی بی
موضوع: <-CategoryName->
سه شنبه 28 آبان 1392 18:0

شهادت بی بی

تاریخ شهادت: 5 صفر سال 61 هجری قمری

شناسنامه حضرت رقیه حضرت رقیه فرزند امام حسین علیه السلام است . بر اساس نوشته‏ هاي بعضي کتاب‏هاي تاريخي، نام مادر حضرت رقیه(عليهاالسلام)، امّ اسحاق است که پيش‏تر همسر امام حسن مجتبي (عليه‏السلام) بوده و پس از شهادت ايشان، به وصيت امام حسن (عليه‏السلام) به عقد امام حسين (عليه‏السلام) درآمده است. در مورد تاریخ تولد حضرت رقیه چیزی معلوم نیست. (1)

خواهران حضرت رقیه علیه السلامدر تعداد دختران امام حسین و نامهای آنها اختلاف وجود دارد. آنچه از منابع بدست می آید امام حسین علیه السلام دارای چهار دختر بنامهای فاطمه کبری، فاطمه صغری، سکینه و رقیه بوده است. (2)

اصل وجود دختری چهار ساله برای امام حسین علیه السلام در منابع شیعی آمده است در کتاب کامل بهائی نوشته علاء الدین طبری (قرن ششم هجری) قصه دختری چهار ساله که در ماجرای اسارت در خرابه شام در کنار سر بریده پدر به شهادت رسیده، آمده است. اما در مورد نام او، آیا رقیه بوده یا فاطمه صغری و... اختلاف است. (3)

لهوف سید ابن طاووس و حضرت رقیهيکي از کتاب‏هاي کهن که در زمينه حضرت رقیه مطالبي نقل نموده، کتاب اللهوف از سيدبن طاووس است. وي مي‏نويسد: «شب عاشورا که حضرت سيدالشهداء (عليه ‏السلام) اشعاري در بي وفايي دنيا مي‏خواند، حضرت زينب (عليهاالسلام) سخنان ايشان را شنيد و گريست. امام (عليه‏ السلام) او را به صبر دعوت کرد و فرمود: «خواهرم، ام کلثوم و تو اي زينب! تو ای رقیه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر داريد [و به ياد داشته باشيد] هنگامي که من کشته شدم، براي من گريبان چاک نزنيد و صورت نخراشيد و سخني ناروا مگوييد [و خويشتن دار باشيد. (4)

سن حضرت رقیه و تاریخ شهادت ایشانمشهور اين است که ايشان سه يا چهار بهار بيشتر به خود نديده و در روزهاي آغازين صفر سال 61 ه .ق، پرپر شده است. (5)

چگونگی شهادت و مرقد مطهر حضرت رقیهبعد از واقعه عاشورا دشمن تمام کسانی را که زنده مانده بودند ، اسير کرد. ميان اين اسرا، يک دختر کوچک هم ديده می ‏شد. اين دختر کوچک رقیه بود. رقیه دختر امام حسين عليهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه ‏اش زينب و اسرای ديگر به طرف شام می ‏رفت.

از داخل خرابه های شام، صدای یک کودک به گوش می ‏رسيد. تمام کسانی که در میان اسرا بودند، می ‏دانستند که اين صدای رقیه دختر کوچک امام حسين است. رقیه از خواب بيدار شده بود و سراغ پدرش را می ‏گرفت. گویا خواب پدرش را ديده بود. در این حال يزيد، دستور داد سر امام حسين عليه‏ السلام را به رقیه نشان بدهند. وقتی حضرت رقیه عليهاالسلام سر بريده پدرش امام حسين عليه‏ السلام را ديد، با فرياد و ناله خودش را روی سر بريده پدرش انداخت و همان جا، از دنیا رفت. (6)

مرقد مطهر حضرت رقیه علیها السلام در سوریه نزدیک به قبر حضرت زینب علیها السلام است. (7)


برچسب ها:: شهادت بی بی،

ستاره دمشق(حضرت رقیه علیهاالسلام )
موضوع: <-CategoryName->
سه شنبه 28 آبان 1392 17:58

ستاره دمشق(حضرت رقیه علیهاالسلام )

 

کودکی در کربلا

بچه‏ها! همه شما بارها و بارها داستان‏های زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه‏السلام شنیدید. ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو می‏شناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیه‏السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت. بچه‏ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه‏السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه‏السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. اون پدرش امام حسین علیه‏السلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. امیدوارم که از بزرگ‏تراتون بخواید تا بیش‏تر درباره حضرت رقیه براتون حرف بزنن.

به یاد پدر

زینب کوچولو، هر وقت اسم رقیه علیهاالسلام رو می‏شنوه، اشک توی چشماش حلقه می‏زنه. می‏دونید چرا بچه‏ها؟ آخه اون یه داستان درباره حضرت رقیه علیهاالسلام شنیده که خیلی ناراحتش کرده. شما هم می‏خواید اون داستان رو بشنوید، پس خوب گوش کنید. عصر عاشورا، وقتی دشمنان دین خدا، امام حسین و یارانش رو به شهادت رسونده بودن، یه عده کودک توی یکی از خیمه‏ها جمع شده بودن. اونا خیلی خیلی تشنه بودن. فرمانده سپاه دشمن که دید اونا دارن از شدت تشنگی می‏میرن، خواست کمی آب به اونا بده. ولی وقتی به حضرت رقیه رسید،حضرت رقیه از اون آب نخورد، ظرف آب رو برداشت و به طرف پدرش امام حسین علیه‏السلام دوید. اون می‏خواست آب رو برای پدرش ببره، ولی بچه‏ها امام حسین علیه‏السلام ، پدر رقیه، حالا دیگه شهید شده بود. همه با هم سلام می‏فرستیم به روح بزرگ رقیه کوچک.

سق

مرضیه، دختر کوچولوییه که همیشه با مادرش تو مراسم عزاداری امام حسین و یارانش شرکت می‏کنه. اون هر سال چنین روزی که روز شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام هست، یه کار خیلی خیلی زیبا انجام می‏ده. مرضیه که تازه به کودکستان می‏ره، هر سال کوزه آبی رو برمی‏داره و توی این روز به یاد کودک تشنه کربلا حضرت رقیه، به اهالی محل و رهگذرانی که تشنه هستن آب می‏رسونه. آفرین به مرضیه خانوم و همه دخترها و پسرهای خوب و با ایمان که دوستان خونواده پیامبراند.

کودک اسیر

بعد از واقعه عاشورا چه اتفاقی افتاد؟ شما می‏دونید. حتما تا حالا از بزرگ‏تراتون شنیدید. بله دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده می‏شد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه‏اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام می‏رفت. می‏بینید بچه‏ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. اون دشمنا اون قدر بی‏رحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار می‏دادن. پس همه دست‏هامون رو به آسمون بلند می‏کنیم و از خدا می‏خوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله.

شهید کوچک

از توی خرابه‏های شام، صدای یه کودک به گوش می‏رسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، می‏دونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو می‏گرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود. اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیه‏السلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیه‏السلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد. سلام ما به روح بلند او.


برچسب ها:: ستاره دمشق(حضرت رقیه علیهاالسلام )،

حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا»
موضوع: <-CategoryName->
سه شنبه 28 آبان 1392 17:56

حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا»

 

می‏چکند از نگاه‏ها، پنهان

اشک‏ها، یادگار دریایند

آسمان هم به گریه می‏آید

وقتی از چشم «کودکی»، آیند

کودکی مانده در دل غربت

خفته امّا درون ویرانه

آن که روزی نگاه زیبایش

شد حدیث هزار پروانه

 

جرم او را کسی نمی‏دانست

جرم پروانه را نمی‏دانند

آن‏چه مردم شنیده می‏گویند

رسمِ جانانه را، نمی‏دانند

 

چشم‏ها را گشوده، می‏نالید

در فضای غریبِ ویرانه

مثل شمعی که اشک می‏ریزد

در سکوت حزینِ یک خانه

ناله‏هایش، اگرچه می‏گفتند:

«غربت خانه کرده بی‏تابش»

دور می‏زد درون تاریکی

لحظه لحظه، نگاه بی‏خوابش

 

جست‏وجوهای او، نشان می‏داد

انتظار کسی، به جان دارد!

سر به بالا گرفته، می‏پرسید:

عمّه، این خانه، آسمان دارد؟!

 

آسمان را گرفت در آغوش

مثل یک عقده در گلو، افسرد!

آرزوی قشنگِ «بابا» هم!

در همان آخرین نگاهش، مُرد

حضرت قاسم علیه‏السلام یادگار برادر

محمد کامرانی اقدام

یادگار برادر بود و پاره جگر حسن علیه‏السلام . شوقی شگفت در چشم‏های شیدایش موج می‏زد. رنگ چشم‏هایش «اَحْلی مِنَ العسل» بود. سیمایش شکفته‏تر از گل بود. با عاطفه‏تر از هر آغوشی، عطشناک، رو در روی تنهایی عمو ایستاد و هیچ نگفت. فرات در آن طرفِ فتوت موج می‏زد و دریای وفا در این طرف حادثه، سر به زیر و عطشناک، تشنه یک جرعه نگاه رضایتمند حسین علیه‏السلام بود.

«عمو جان تشنه خوناب تیغم مکن از باده عشقت دریغم»

 

نگاه حسین علیه‏السلام بر قامت بالای قاسم دیری نپایید و چونان ابری بارور و بهاری، در ناگهانی از بغض شکفت و بارید. نگاه قاسم یادآور مدینه است و غربت اندوه‏بار کوچه‏های آن. نگاه قاسم موج‏خیز است و با سیاهی در ستیز. نگاهی است ژرف‏تر از زخم‏های عمیق تنهایی و غربت.

قاسم همچنان سر به زیر انداخته است و چشم انتظار لحظه تلاقی تبسّم و اشک است.

«از پشت آسمانتْ فلک می‏کند خطاب کای به ز روی مَه، مَه روی زمین تویی

 

اینک این حسین علیه‏السلام است که غرق در این همه زلالی و زیبایی، دست در آغوش تماشای قاسم می‏کند و زیبایی زیبنده او را مرور می‏کند.

زیبایی زیبنده قاسم را مرور می‏کند و با یک پلک زدن، به پس کوچه‏های مدینه می‏رسد، به لحظه‏های تنهایی برادر. نگاه حسین از بقیع می‏گذرد و در جوار روضه پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، خیمه می‏زند. به یاد می‏آورد زمانی را که بر شانه‏های پیامبر می‏نشست و غرق در لبخندهای معطر پیامبر می‏شد. حسین علیه‏السلام ، چشم‏های خیس خود را که گشود، بی‏تابی قاسم را در آغوش خود یافت. کدامین اجازه می‏تواند رنگ شیرین چشم‏های قاسم را از حسین علیه‏السلام بگیرد؟

کدامین اجازه است که باید از دل حسین علیه‏السلام بر زبانش جاری شود؟! که عشق، گذشتن از وابستگی‏ها است، و سلوکی است بی‏توقف. و حسین علیه‏السلام سکوت کرد و سکوت، سکوتی که علامت رضایت است و نشانه دلتنگی‏های ناگزیر.

سکوت، علامت رضایت است و رضایت حسین علیه‏السلام سرمایه سعادت ابدی. قاسم که پاسخ را در سکوت عمو یافته بود، آسیمه سر، در آغوش حسین علیه‏السلام شناور شد. چشم در چشم حسین علیه‏السلام دوخت و با زبان بی‏زبانی، ایثار ماندگار عمو را ستود.

قاسم، این یادگار بهار زخمی برادر، لباس رزم به تن می‏کند. تا به بزم شوریدگان درآید. قاسم می‏رود، و با او رودی از نگاه حسین علیه‏السلام جاری می‏شود. قاسم می‏رود، گویی دل و جان حسین علیه‏السلام می‏رود.

ای منظری که می‏روی از چشم تر بمان در قاب چشم منتظرم یک نظر بمان

 

آفتاب روز عاشورا به سرخی کامل خود نزدیک می‏شود و آسمان با غزل بارانی خویش به بدرقه قاسم می‏شتابد. زخم‏ها، آغوش خود را به پیشوازش می‏گشایند. تا چند لحظه بعد، قاسم مهمان تبسّم عمو خواهد شد. حسین در آن سوی واقعه، لحظه‏های تماشایی و سرشار از تمنای قاسم را مرور می‏کند، تمنایی که آتش بر دل حسین علیه‏السلام می‏زند، تمنایی که:

«عمو جان تشنه خوناب تیغم مکن از باده عشقت دریغم
سرم دارد هوای نی‏سواری سرم را بر سر نی می‏گذاری
عمو جان گر به صف افتاده‏ام من چرا پس از قلم افتاده‏ام من
بده جامی که دست افشان شوم من به جشن تیغ‏ها مهمان شوم من

 

و حسین علیه‏السلام برخاست و دید که انتظار، در چشم منتظر قاسم موج می‏زند. و زمان آن رسیده بود که شربت شهادت را بر کام قاسم ریزد.

حرّ بن یزید ریاحی سلام‏ها سر به زیر حرّ

محمد کامرانی اقدام

چرخی زد و شمشیر را دایره کرد. چرخید و چرخید و چرخید. با شتاب از خویشتن برون زد؛ خالی از خویش شد و تهی از حضور پریشان و آشفته‏اش. گریزان از خویش، پندارهای پوچ و پریشان را چون غباری پشت سر نهاد و رو در روی آفتاب، تمام شرمساری و پشیمانی‏اش را به خاک افتاد. حادثه در آستانه اتفاقی تازه‏تر از خون رگ‏های غیرت حرّ بود. حادثه در تماس تبسم‏های حسین علیه‏السلام و اشک‏های حر، سرشار از شکوه شده بود. حادثه، چشم به راه یک اتفاق بارانی بود. نگاه حسین علیه‏السلام چونان آفتاب، بر نگاه جاری حرّ تابید. حرّ بی‏قرار و بی‏تاب، سر به زیر انداخت که آیا از این هزار توی شرمساری مرا توان گریزی هست؟!

آیا از این همه بی‏قراری، به اندازه یک لبخند مهربانی، سهم من خواهد شد؟!

در اندیشه «آیا»ی دوباره‏ای بود که شکفتن شانه‏های خوش را در ناگهانی از گل و لبخند احساس کرد. هنوز به خویش نیامده بود که حسین علیه‏السلام ، مهربانی خویش را به او بارید.

حر هنوز باور نکرده بود که عاشق شده است!

حر هنوز باور نکرده بود که سرافراز شده است!

حر هنوز باور نکرده بود که غرق در آغوش مواج حسین علیه‏السلام شده است!

آفتاب روز عاشورا در امواج حرارت جنون بود، و شمشیر برهنه حرّ، چونان آینه‏ای زلال و صیقل خورده، غیرت خروشان حرّ را به سماع برخاسته بود.

آفتاب روز عاشورا در اوج حرارت جنون بود و فرات، سرشار از نگاه سرشار حرّ.

تشییع وجدان خاموش

محمد کامرانی اقدام

خاطره‏اش را خاطره لحظه‏ای که آب را بر روی حسین علیه‏السلام بست، می‏آزرد و بغضش را لجوجی اشک‏های بی‏تابش می‏فشرد. بی‏تاب بود و بی‏قرار، به خویش می‏اندیشید که کدام احساس و کدام واژه به استقبال تشییع وجدان خاموشش خواهد آمد. به فرات می‏نگریست، به پیام متلاطمی که آتش در دلش برپا کرده بود و او را به سوی خیمه حسین علیه‏السلام می‏خواند. هنوز تلخ کامی خویش را در آینه اشک می‏نگریست و می‏گریست. سر تا پای خود را مرور کرد، جز نگاهی خش‏دار و تصویری زنگار گرفته در آینه حضور خویش نیافت. سر تا پا غرق عرق شرم بود و پا تا به سر پشیمانی. به آن طرف خیمه‏گاه نگریست. به لبخندهای تشنه حسین علیه‏السلام که منتظر سلام‏های سر به زیر حرّ بود. تلاطم تردید بر سینه‏اش پای می‏کوبید و او را به کناره‏های آرامش آغوشش حسین علیه‏السلام می‏خواند. شعاع آفتاب، چونان نیزه‏هایی سرخ، از زره ضخیم زینهار دارش بر تنش می‏خلید و زخم و داغی را که در کنار فرات، بر قلب شکسته حسین علیه‏السلام زده بود، به یادش می‏آورد. به پشت سر خود نگاه کرد، یک عمر جوانمردی و آزادگی‏اش را فرات با خویش برده بود.

به حال خویش نگریست و گریست؛ سرمایه یک عمر را، به لحظه‏ای غفلت، بر باد رفته می‏دید.

زمزمه‏ای زلال‏تر از فرات بر لبانش جاری شد که:

«یک رکعت دل پای خم باده نشستن بهتر که همه عمر به سجاده نشستن!
چرخی بزن ای مست که این جرم بزرگی است در مجلس شور و طب و باده نشستن
فصل سفر سرخ که گویند رسیده است تا کی دو دل و خسته لب جاده نشستن
از خویشتن خویش طلوعی کن و برخیز ننگ است برای چو تو آزاده نشستن
یک یا علی علیه‏السلام ای مرد فقط فاصله دارند آماده به پا بودن و آماده نشستن»

 

حُر

امیر خوش نظر

آرام آرام از لشکر سیاهی کناره می‏گرفت و به سوی وادی نور پیش می‏رفت. مصمّم، امّا خجلت زده، در این اندیشه که آیا فرزند فاطمه علیهاالسلام او را می‏پذیرد؟ و اگر نپذیرد، بر کدامین سو راه در پیش گیرد؟ می‏رفت و دستار از سر باز می‏کرد تا شرم چهره‏اش را بپوشاند؛ امّا نگاه مضطربش را چه کند؟! چشم‏هایش را بست: «خدایا! ای خدای توبه‏پذیر!»

گویی، نه مرکب، که جذبه الهی او را می‏کشید، کششی از جنس آتش طور.

فصلی میان او و دیگر کوفیانِ در بند بنی‏امیه بود که به جُرگه آزادگان پیوندش می‏داد؛ او هم حُرّ بود و از هر دو جهان آزاد و هم بنده عشق.

این چند دقیقه راه، از اردوگاه اموی تا حَرم حسینی، یک عمر، سلوک بود و یک عالم، سیْر. شمیم بهشت به مشام جانش رسید. به وادی ایمن وارد شده بود، از حضیض خودخواهی به درآمده بود و به اوج خدا خواهی برآمده بود. بر خود نهیب زد: «حُرّ! تو اکنون به حَرَم قدس حسین وارد شدی؛ از آن‏چه رنگ تعلق پذیرد، خویشتن را آزاد کن».

و چه بدبخت بود «هرثمه فرزند سلیم» که عُذر آورد: «ای حسین! من زن و فرزند خویش باز نهاده‏ام و بر آنان از گزند پسر زیاد، بیمناکم.»

ـ «با مایی یا بر ما؟»

و هرثمه عافیت طلبانه گفت: «نه با توام و نه بر تو». و چه بزرگ بود حسین علیه‏السلام که فرمود: «اکنون از این میدان شتابان بگریز که سوگند به او که جان حسین علیه‏السلام در دست اوست، هیچ کس نیست که امروز تماشاگر کشته شدن ما باشد و به یاریمان نشتابد، مگر این‏که خدا او را در دوزخ افکند». و او به سوی چند صباح، سر در سایه شوم اموی بردن، گریخت.

حُرّ به دیدار مولا واصل می‏شد؛ امّا دیده بر زمین دوخته بود و سر به زیر انداخته: «من ... من حُر، پسر یزید ریاحی هستم؛ همو که ... اول بار راه بر تو بست و دل کودکانت را شکست، اکنون به پوزش خواستن آمده‏ام، آیا ... مرا بازگشتی هست؟»

یک آن نگاهش با نگاه امام علیه‏السلام تلاقی کرد. چشم‏های مولا نجیب بود و مهربان. گویی حسین علیه‏السلام به انتظار او بوده است. لب‏های خشک امام علیه‏السلام به سخن باز شد و جان تشنه حُر را سیراب از زلالِ رحمت الهی کرد: «آری، پروردگار آنان را که به سوی او بازگردند، می‏پذیرد».

چه شیرین و سبک بود آن احساس که با ترنّم این کلامِ روح‏فزا در رگ‏های ملتهب حرّ دوید و او را به وجد آورد! بگذار تیغ‏ها او را در برگیرند و تکّه تکّه‏اش کنند. بگذار سینه مالامال از محبت حسینی‏اش را دشنه‏های کینه اموی بدرند. چه باک! این جان و هزاران چون این جان، فدای حسین علیه‏السلام .

ـ «ای فرزند رسول خدا! رخصتم ده تا اولین کسی باشم که از حَرم خدایی‏ات دفاع می‏کنم و به پای تو جان می‏بازم».

و مولایش رخصت رفتن داد. چنان بر مرکب تاخت زد که گویی به دروازه بهشت می‏تازد و خوف آن دارد که راه آسمان را به رویش ببندند. لختی در برابر سپاه تبهکاران ایستاد:

«ای کوفیانِ مادر به عزا نشسته! ای خیانت پیشگان رسوا! حسین را به خود خواندید و به یارای‏اش امید دارید و اکنون دست از او کشیده و به رویش درآمده‏اید؟! بر او چون ددان حلقه زده‏اید و آب فرات را که یهود و نصارا و مجوس از آن می‏نوشند و سگان و خوکان در آن می‏غلطند، بر او و خاندان پاکش حرام کرده‏اید؟! چه بد، حق محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را درباره فرزندان او به جای آوردید! خدای، در روز عطشناکی، سیرابتان نکناد!»

امّا باران تیرهاشان بر سرش فرود آمد. اندکی به سوی خیام حَرم عقب نشست و بار دیگر رجز خوان به سویشان حمله بُرد:

منم حُر جنگ‏آور صف شکن که راهست یارای بازوی من؟
به یاری فرزند خیر النّسا زنم تیغ بر گردن اشقیا

 

و چنان بر فوج دشمن می‏زد که شهابی به سینه شب. چندی کارزار کرد و چندی از تیره روزان به خاک افکنده از نَفَس افتاده بود که گروه نامردان در میانش گرفت و آماج تیر و نیزه و سنانش ساخت. خشنود، با خود می‏اندیشید که «تمام دردها و زخم‏ها را به تن خریدارم تا مولایم حسین را شرط جانبازی به جای آرم.

گرگ‏ها، نیمه جان رهایش کردند، نفس‏هایش به شماره افتاده بود. می‏دانست تا دمی دیگر روحش قالب تهی خواهد کرد. از هر جای تنش زخمی دهان باز کرده بود و به مرگ می‏خندید. سعادتمندم اگر باری دیگر چشمان مهربانش را ببینم». ضرب آهنگِ با وقارِ گام‏هایی را شنید که به سویش می‏آمد. چشم باز کرد حسین علیه‏السلام را دید که بر بالینش نشسته و سرش را به دامن گرفته تا زخمش را با پارچه‏ای ببندد. امام، حرّ را از کوثر تولاّی خویش چنین لبریز کرد:

«خدایت رحمت کناد ای حرّ! تو آزاده‏ای چونان که مادرت نامید. گوارایت باد شربت شهادت در برابر خاندان پاک رسول خدا صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ».

نگاه شکرگزارش را به چشمان آقایش دوخت؛ گو این‏که می‏گوید: «آقای من! رسم آقای تمام کردی که بر بالینم آمدی». می‏خواست، امّا نفسش برنیامد که بگوید «جانم هزار بار فدای تو، یا اباعبداللّه».

عَمروبن جُناده یازدهمین بهار سرخ

سید علی‏اصغر موسوی

نهال قامتش را بهار، تنها یازده بار به تماشا نشسته بود؛ اما خورشید به تابندگی جبینش رشک می‏برد.

هر روز برای رسیدن به برومندی و جوانی، مشق شمشیر می‏کرد و تمرین محبّت. هم مادر، عاشق او بود، هم او عاشق مادر، به اندازه‏ای عشق در وجودشان جاری بود که روزگار به آن همه عطوفت و مهر، رشک می‏برد و خزان ناجوانمرد، حسادتش را با شمشیر کین در کمین نشسته بود تا زخم جدایی بر پیکرشان بنوازد. آفتاب عاشورا کم کم به نیمه آسمان می‏رسید؛ مادر و فرزند، گویی از نگاه هم جدایی را خوانده بودند. دل کندن از نگاه یکدیگر سخت شده بود؛ امّا، منادی «منای کربلا» قرعه عاشقانگی را این بار به نامِ «عمروبن جناده انصاری» رحمه‏الله زده بود؛ کودکی که بزرگی نامش، خردسالی‏اش را پوشانده بود.

او برای جنگیدن نمی‏رفت که رسالت سفیر لحظه‏های زیبایی شهادت، نشان دادن عظمت عشق، بود؛ عشق به جلوه‏زار وصال دوست؛ عشق به آرمان آسمانی ثارالله علیه‏السلام ! خنجر جدایی، ناجوانمردانه، رشته امید مادر را بُرید و آسمان با اندوهِ تمام، «مرثیه شهادت» را زمزمه کرد:

هدیه شد دسته گلی از همه گل‏ها، خوش‏تر به سزاوارترین مادر عاشورایی
آتشین، سرخ، که خورشید ز خلوت‏گاهش با تبسّم نظری کرد بر آن زیبایی

 

 

مادر، آن هدیه به میدان شهادت پس داد گفت: از آن‏چه که دلتنگ شوم، دل کندم
من که پرواز پسر، در دل توفان دیدم لنگر عشق خود از دامن ساحل، کندم

 

 

یازده سال، به پرواز پسر، اندیشید تا مگر اوج بگیرد، برود بالاتر
مثل آزاده‏ترین سَروْ، به بی‏همتایی «عمرو» او جلوه‏کنان قد بکشد زیباتر

 

 

فارغ از دغدغه کودکی‏اش، مردی شد رفت تا مثل پدر او به سعادت برسد
عشق مادر، سببِ عشق خداوندی شد رفت تا تشنه به دریای شهادت برسد

 

 

صحنه اوج پسر، آه، عجب زیبا بود! موج زد در دل مادر، غم و شادی باهم
گفت: مادر به فدای تو، عزیزم، ای کاش! وقت جان کندن تو، من به کنارت بودم!

 

عمرو؛ ای تکامل عشق الهی در نگاه مادر، ای دل انگیزترین تصویر عاشورایی!

گوارایت باد! شربت شهادتی که در جوار سقای کربلا و خورشید حقیقت فروز دریای هستی ـ حضرت سیّدالشهداء علیه‏السلام ـ نوشیدی!

شفاعت دستان آسمانی و دیدگان آفتابی‏ات را در قیامت از ما دریغ مدار!

عابس بن ابی شبیب از سماع تا شهادت

سید علی‏اصغر موسوی

گویی جذبه عشق، چنان شور در او انگیخته که جز «وصال» اندیشه‏ای ندارد! آری وصال! وصال دوست! آن هم در جوار کسی که عشق از آیینه جمالش پرتو می‏گیرد و خورشید، بر آستانش خاکساری می‏کند.

اینک، گاه جانبازی است؛ جانبازی در راه عشق؛ در راه طلب؛ در راه رسیدن به «غایَةَ آمالِ العارِفین». سر از پا نمی‏شناسند، این صوفیِ عاشورای عشق.

نیازی به طور و تجلّی ندارد که او غرق شهود تماشاست. «خُود» از سر وا می‏گیرد و زره از تن؛ سبکبال و مطمئن، رو به مسلخ عشق می‏کند و چشم ناباوران، چنبره بر بهت می‏زند:

چشم‏ها حلقه زده، دل به تپش افتاده آن جوانمرد، مگر باز، دل از کف داده؟
زره از تن به در آورده و خود از سرِ خود یک نفر نیست بگوید: چه شده‏ست، آزاده؟!
رسم میدان نپسندد، که بیفشانی زلف هیچ کس، حلقه چنین از دل غم، نگشاده
می‏بری زَهره دل‏های پریشان، هر دم می‏شوی زخمه‏ترین، نغمه هر دلداده
... آه از آن لحظه، که در آینه شب دیدم تاری از حلقه آن، دست کسی، افتاده

 

نعره پرداز لحظه‏های سترگ عشق، آتشفشانی از غیرت می‏شود و میدان را عرصه‏گاهِ بروز «مردانگی» می‏کند.

جذبه عشق، هنگامه‏ای دیگر برافروخته است. شعله عشق به ولایت، عشق به آرمان‏های آسمانی علی علیه‏السلام و زهرا علیهاالسلام ، و عشق به صداقت آموزگار مکتب عاشورا، در دلش زبانه می‏کشد و گام‏هایش را برای جانفشانی محکم می‏کند.

مصاف، مصافِ مردانه «عابس» با اهریمنان کوفی و شامی است؛ یک تن در مقابل بی‏شمار مردمانِ دون و پست و نژند که مثل اشباح و ارواح خبیثه شیاطین، در هم می‏لولند. مصاف، مصافِ صاعقه‏ای از ایمان با ابرهای تیره جهل است؛ مصاف کسی که برای گذشتن از مرز تعلّق، ثانیه شماری می‏کند و «سعادت» خود را در صفای «شهادت» می‏بیند. صفای رفتن به میخانه که یک جرعه از شربت لایزالی‏اش، تمام عیش‏های دنیا و آخرت را کفایت می‏کند.

گلچرخ زنان به سماع عاشقانه‏اش می‏پردازد؛ می‏چرخد و می‏چرخد ... و آخرین غزل‏های وداع از زندگی را با پیکری خونین، می‏سراید. اینک در آغاز تولّدی دیگر، پایان زخم‏ها فرا رسیده است. خنجر اهریمن به زیر گلویش بوسه می‏زند و آخرین تبسّم عاشقانگی، بر لبانش نقش می‏بندد.

... نسیم آرامی وزیدن می‏گیرد و تارهای خونین گیسوانش، آرام آرام به «سماع روحانی» ادامه می‏دهند:

وقت آن آمد، که من عریان شوم جسم بگذارم، سراسر، جان شوم

 

همسر شهید وهب بن عبدالله مجنون‏ترین لیلی

سید علی‏اصغر موسوی

مجنون‏ترین لیلیِ صحرای نینوا بود؛ با دلی سرشار از عشق. گویی عشق لحظه به لحظه در وجودش تکثیر می‏شد. دلش، گاه در گرو محبت بود، گاه در گرو عشق؛ محبت وصف‏ناپذیر «وهب»؛ و عشقی فراتر از تمام محبت‏ها، به شهادت! به تنها آرزویی که مردان خدا، همیشه انتظارش را می‏کشیدند. او عاشق شهادت بود تا از کوفه و مردمان بی‏وفایش، به کانون مهر و وفاداری پرواز کند و همجواری فرزند پیامبر صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را برگزیند.

 

نگاهش معطوف میدان، و دلش معطوف عشق یزدان بود. وهب را می‏دید که عاشقانه بال و پر از شعله عشق افروخته است و لحظه به لحظه به محراب وصال نزدیک می‏شود.

آشوب دل، قرار از او گرفته بود، دیگر مجالی برای ماندن نمی‏دید، آسیمه سر خود را به بالین پروانه نیم‏جانِ شمع وجود حسین رسانید و تمام محبتش را در نگاه عاشقانه‏اش ریخت و با همراهی اشک، نجوایی آرام آغاز کرد:

چگونه زین گل رعنا، دو چشم برادرم که هم بهار نگاه است و هم خزانِ نگاه؟!

 

موسیقی مهر، آهنگ دلنواز عشق می‏نواخت و آسمان به آرامش واپسین «وهب و همسر مهربانش» می‏اندیشید. اهریمنان تیره روز با آن چشم‏های آتشین، تاب تماشای عشق را و زیبایی را نداشتند. دست پلید اهریمن بالا رفت و... پروانگان چلچراغ حقیقت، آغوش نیاز به ناز شهادت گشودند!

 

رفت و آغوش، به آغوش تماشا وا کرد در دل حادثه فریاد زنان، غوغا کرد
پیکر زخمی خود را به تماشا سوزاند مثل ققنوس، که آغوش به آتش واکرد
سخن از وحدت محضی است، که در یک توفان قطره کوچید و شتابان سفر دریا کرد
صحبت از یک زنِ دریا دل دریا روح است که به همراهی همسر، گذر از صحرا کرد
قدرت عشق، چنان مرحله‏ای ساخته بود لیلی غرق جنون، فرصت حق، پیدا کرد
همسر خوب وهب، طاقت پاییز نداشت سهم آیینه خود، وسعت عاشورا کرد

 

سلام بر تو، ای بانوی شهید! سلام بر تو و صداقت خونین نگاهت!

سلام بر تو و عظمتِ شهادتت که سرشار از عظمت آسمانی «عاشورا» بود!

سلام بر تو و لحظه‏ای که در جوار میوه دل طه، زهره زهرا علیهاالسلام و زینب کبری علیهاالسلام ، رهسپار بهشت رضوان خواهی شد!

گوارای لحظه‏های عاشورایی‏ات «کوثر» عشق؛ ای خاتونِ عشق و شهادت!

دفن اجساد شهدای کربلااین متن را با تأخیر نوشته‏ام!

مهدی میچانی فراهانی

با من اگر اندکی همنوا شوید و کفش تخیّل به پای کنید و با توشه ارادت و عشق، پابه‏پای کلماتم، به راه بیفتید، چند سطری که بپیمایید و از رودها و جنگل‏ها و صحراها که بگذرید، آن سوی فرات، به ناگاه خود را در آغاز صحرایی می‏بینید، خشک و داغ؛ گویی فرات هزاران فرسنگ دورتر جاری است. همراه متن من از تپّه‏های کم ارتفاع شنی بالا می‏آیید. انعکاس چشم‏سوزِ خورشید، هر دو چشم شما را، ناخودآگاه، نیمه بسته می‏کند؛ امّا دست را که بالای چشم‏ها بگیرید، به لحظه‏ای ناگهان، هر دو چشم شما از هم می‏درند از تصویرِ صحنه‏ای که مثل تیری زهرآگین، به چشمان شما شلیک می‏شود.

حیرت شما را متن من، دیگر نمی‏تواند به تصویر بکشد که این سطور، خود، حیران، به فاجعه چشم دوخته‏اند. آن‏چه می‏بینید خیمه‏های نیم سوخته و خاکستر شده است، خون است؛ اما نه قطره قطره، که برکه برکه، از پیکری که در کنارش فرو افتاده است. پیکری که حتّی در هبه خون خود بخل نورزیده است و تا آخرین جرعه رگانش را به پای درخت ایمان و حماسه‏اش فرو چکانده است. چهره این پیکر را هرگز نخواهید دید؛ چرا که سرش بر روی نیزه‏ها همراه کاروان اسیران راهی شده است. خون از چشمه چشمانتان می‏جوشد و پیش از آن که برکه خشکیده را جانی ببخشد، در خاک فرو مکیده می‏شود.

سوار کلماتم، پیش‏تر بیایید. بیرقی افتاده، در مشتی هم‏چنان بسته. مشتی متّصل به دستی بدونِ پیکر. این کیست که حتی دست فرو افتاده‏اش، بیرق ایمانش را رها نکرده است؟

پیش‏تر می‏رویم. تصویر ده‏ها نیزه که هم‏چنان عمود، فرو رفته بر سینه‏ای مانده‏اند. تصویر تیرهای شکسته که در گردن‏ها فرو رفته‏اند. تصویر مقطّع حنجره‏ها که هنوز خون تازه از آن‏ها می‏چکد. دیگر کاری از چشمه جوشان چشم شما برنمی‏آید. دیر رسیده‏ایم. این متن را دو روز با تأخیر نوشته‏ام. حالا تنها چیزی که باقی است، یک دشت سرخ، هفتاد و دو پیکر بخشنده که حتی سرهای خویش را به نیزه‏ها هبه کرده‏اند و یک کاروان اسیر است که حالا دیگر زنگ شترانش را هم نمی‏توان شنید.

در ورای همه این تصویرهای هولناک، تنها یک خاطره، آری، یک خاطره سرخ، روشنی یک جاده را از دور پیش چشمانمان می‏نشاند. جاده‏ای که برای آشکار شدنش، باید این خاطره سرخ، رقم می‏خورد.

اینک کفش‏های تخیّل را از پاها بیرون کنید تا دیگر نه بر دوش کلمات من، بلکه سوار بر بال‏های عشق و ایمان، همراه هم‏بال گشاییم به سمت آن جاده روشن. بی‏شک این تنها چیزی است که اسطوره‏های این صحرا از ما می‏خواهند.

پَر که می‏کشیم، لحظه‏ای سر برمی‏گردانم. در آن دشتِ ساکت و ماتم گرفته، اینک مردانی را می‏بینم که آرامگاهانی را مهیّا می‏کنند. در میانه ایشان مردی روشن ـ آخرین بازمانده عاشورا ـ بر پیکر شهید بزرگ نماز می‏گذارد.

دوباره کلماتم را می‏فرستم تا سطر سطر، زانو بزنند کنار آرامگاه‏های بزرگ و به زیارتِ حرف به حرف، آن‏قدر بگریند تا کاغذم دوباره کاملاً سفید شود.

مرکز منظومه جهان

محمد سعید میرزایی

وقتی به مقتل، آن شه توفانْ سوار شد

هفت آسمان به گرده توفان، سوار شد

هنگام ثبت واقعه چشم خدا گریست

دست فرشته نیز به لرزش دچار شد

وقتی که تاخت اسب قیامت غبار او

دنیا به رنگ آینه‏ای در غبار شد

در خود ز گریه چاه جهنّم خراب شد

آیینه بهشت، ترک خورد و تار شد

آن سر، که بود مرکز منظومه جهان

آن سر، که اختران فلک را مدار شد

دیروز، روی دامن زهرا به خواب رفت

فردا به چوب نیزه شکفت و انار شد

خورشید، در قیاس چنان غرق خون سری

فانوس گل در آینه زار بهار شد ...

شهادتین

محمد سعید میرزایی

قلم زدند به خون سر بریده تو

فرشتگان نگارنده جریده تو

شب از دعای درختان روشن ملکوت

گذشت، کفترِ آهِ به خون تپیده تو

شب از دعای تو خون شد، وصیّتت را هم

چکید خون تو، بر کاغذ سپیده تو

دوید خون تو تا ظهر، ظهر خونین شد

پس آفتاب گذشت از سر بریده تو

و ظهر بود و مفاتیح غیبی باران

زمان چیدن گل‏های برگزیده تو

صلات ظهر درختی شدی، اذان گفتی

شهادتین تو، خونِ به لب رسیده تو

صلات ظهر، درختی شدی، به خاک افتاد

سر بریده تو، میوه رسیده تو

و خونِ تو، که گلوبند ارغوانی شد

برای یاس کبود گلو بریده تو

و شب که شد، سر زد، ماهِ منبعث، خونین

به شام غربت تنها گلِ نچیده تو

 

ظهور رایت سبز تو را درختانند

به روی خاک، علامات قد کشیده تو

همان بهار که شاید دوباره می‏جوشد

ز ننگ‏های زمین، خونِ آرمیده تو.

از تاول پاهاش خون می‏ریخت

ابراهیم قبله آرباطان

وقتی که می‏خندید، از لب‏هاش خون می‏ریخت

از بازوان کوچک و زیباش خون می‏ریخت

می‏ساخت در رویای خود، دریا و باران را

باران نمی‏بارید و بر دریاش خون می‏ریخت

می‏دید، بابای خودش را یکّه و تنها

از زخم زخمِ پیکر باباش خون می‏ریخت

می‏خواست اصلاً لج کند، تا شام بگریزد

هر یک قدم، از تاول پاهاش خون می‏ریخت

با دست‏های کوچک‏اش، هر دم دعا می‏کرد:

«از آسمان کربلا، ای کاش خون می‏ریخت»

تا گریه می‏کرد از دو چشم‏اش سیل جاری بود

وقتی که می‏خندید، از لب‏هاش خون می‏ریخت

بوی پیراهن در آب

محمد کامرانی اقدام

ماه جاری کرده چشمان تو را روشن در آب

رو به نخلستان باقی مانده از شیون در آب

چیست این فریاد، آیا این صدای فاطمه است

این‏که حل کرده است در خون بوی پیراهن در آب

زیر لب می‏گفت زینب با برادر این چنین

یا تو در آتش شناور گشته‏ای یا من در آب

لحظه‏ای تأخیر کن تا بار دیگر بو کنم

دسته گل‏هایی که خواهی داد از دامن در آب

آسمان، این بغضِ جا مانده در اندوه نجف

گاه می‏زد تن در آتش، گاه می‏زد تن در آب

تشنه بود و شمع گونه از سرِ خود می‏گذشت

تا بیابد از درون خویش یک روزن در آب

روی خاک از خنجر سرخش قناری می‏چکید

در نگاه او شناور بود یک گلشن در آب

شعله شعله می‏گذشت از چشم او تصویری از

ذره‏های زخمی‏اش در حال رقصیدن در آب

آب نه، آتش نه، زخمش طاقت او را نداشت

بس که خونِ گل فرو می‏ریخت از دامن در آب

اشک و مشک

جز شرشر آب مشک چیزی نشیند جز چشم به خون نشسته خویش ندید
آن لحظه که مشک، گریه را پایان داد با دست بریده، از خودش دست برید

 

 

لب تشنه برون شده است دریا ز فرات او آمده دست خالی امّا ز فرات
پیداست ز حنجرش که در اوج عطش نوشیده فقط کمی از آواز فرات

 


برچسب ها:: حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا»،

درگذشت حضرت رقیه علیهاالسلام
موضوع: <-CategoryName->
سه شنبه 28 آبان 1392 17:28

 

درگذشت حضرت رقیه علیهاالسلام

(تو خرابه‏نشین نیستی)

 

جاده‏های بیابانی، حرمتِ پاهای زخمی را نگاه نداشته‏اند. تازیانه‏ها پیکرِ سه‏ساله را خوب می‏شناسند و خورشیدی که آتش می‏گرید و عطش را در حنجره‏ها سنگین‏تر می‏کند.

و اینک، شبِ شام، سنگین بر شهر لمیده است؛ چنان که سقفِ ویرانه را توانِ تحمّل نیست. لهیبِ ماتمی که از خرابه می‏ترواند، قصرِ ابلیسِ علیه‏السلام را به آتش کشیده است. بادها زوزه می‏کشند و ابرها، سیاه اشک می‏ریزند. امّا میان این همه غوغا، ضجّه‏ای کودکانه، ستون‏های متزلزل شام را به لرزه نشانده است. کسی پیش‏تر اگر رفت، خواهد شنید و خواهد دید، دخترکی سیاه‏پوش که هر لحظه، نامِ پدر بردنش، عطوفت را در دلِ حتّی سنگ‏ها، به آتشفشانی بدل می‏کند.

پیش‏تر باید رفت؛ باید دید. اینک این فرزندِ سه ساله حسین علیه‏السلام است که چنین خسته و عطشناک، زانو به آغوش کشیده است. باید شنید این دخترِ تازه زادِ حسین علیه‏السلام است که هنوز کامی به شیرینی از دنیا نگرفته، به ماتمی سوزاننده، جراحتِ فراغِ پدر را در حنجره مزمزه می‏کند.

بی‏شک، زمین هرگز امانتداری درست کردار نبوده است. پس ای همه کهکشان‏ها! گواه باشید که خاک، با عاریت افلاک چه کرده است؟ امانتی آنچنان بزرگ که زمین، بیش از سه‏سال، در خود نگاهداریش نتوانست.

اینک رقیّه است و ظرفِ سرپوشیده‏ای که گشودنش، شهامتی عظیم طلب می‏کند. و رقیّه سینیِ خونین را سر می‏گشاید. غریبه نیست؛ چهره آشنای پدر، لبخند می‏زند. بگیر رقیّه! اینک این همان است که آن‏را طلب می‏کردی. همان که در هجرش اشک‏ها ریخته‏ای. اینک در آغوش بگیر و تنگ بفشار. این سَرِ حسین علیه‏السلام است؛ اگرچه بر پیکر همیشگی نیست، اگرچه خون‏آلود و گرچه مجروحِ نیزه‏ای چندروزه که محملش بوده است. عشق و شهامت، دستانِ رقیّه را به سمتِ پدر می‏گشاید. اندوهی غریب، جانش را چنگ می‏زند که آخر، اینک جانش را ـ پدرش را ـ سر بریده یافته است. بگو رقیّه! گلایه چندروزه را ـ چند صد ساله را ـ برای پدر اشک بریز.

پدر، دردِ بزرگِ مانده در سینه‏ات را گوش خواهد سپرد؛ حتّی با سرِ بریده. تمامِ ماتمت را بیرون بریز رقیّه!

سه ساله‏ای، امّا خوب می‏دانی که پدر، محصورِ این سینیِ خونین نیست. خوب به یاد داری که پدر، خود گفته بود که خواهد رفت. پدر هجرتی عظیم کرده است؛ شاید به آسمان‏ها و اینک تو را به خویش می‏خواند که تابِ دوری‏ات را ندارد رقیّه! و تابِ تازیانه خوردنت را. پدر، تو را می‏خواهد و تو نیز پدر را. پس بال بگشا که اینک دروازه آسمان، به صدایی که تنها تو می‏شنوی برایت گشوده می‏شود.

به آسمان نگاه می‏کنی. پدر، آنجا به انتظار و لبخند تو را طلب می‏کند: «برخیز رقیّه! دخترکِ اندوهگین من! برخیز...» چشم از آسمان بر می‏گیری و به اطراف نگاهی می‏کنی. عمّه وفادار ـ زینب ـ تو را می‏نگرد؛ آنچنان که گویی همه چیز را می‏داند. چنان که گویی خود را برای مصیبت دیگری آماده کرده است. هر دو نگاه با هم وداع می‏کنند و ناگاه، تو... بال می‏گشایی.

هان ای دختر خورشید! تو خرابه‏نشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کرده‏اند. پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمی‏گنجند. منقّش‏ترین و گسترده ترینِ ایشان را برگزین تا محملِ تو در عروجِ بزرگ و منوّرت باشند. و تو چون رودی زلال و موّاج که عمود ایستاده باشد قد می‏کشی و سر به آن سوی ابرها می‏بَری و به نا گاه از زمین بریده می‏شودی و در بیکرانگیِ لاجورد، در عمیقِ کهکشانی دور، از زمینیان پنهان خواهی شد.

نامت و خاطره‏ات، جاودان و در صحیفه استوارِ تاریخ، ماندگار!

و این ویرانه‏های اندوه در باد

مریم سقلاطونی

دقایق سنگینی بود.

سنگ بود که می‏بارید.

نیزه بود که خون می‏چکاند.

و شلاق‏ها که می‏چرخیدند و زخم می‏شدند .

و ناله‏ها که می‏روییدند و خون می‏شکفتند

و چشم‏ها که آوار می‏شدند و شعله می‏زاییدند

خدا نخواست از این بیشتر، بی‏پناهی‏ات را ببیند

آسمان نتوانست بیش از این حوصله کند.

زمین نتوانست از این بیشتر، شاهد رنج تو باشد.

باران خون، کوچه‏ها را درنوردید.

سیل اشک، پنجره‏ها را در هم کوبید.

توفان، پنجه بر گیسوان شام انداخت.

تاریکی از در و دیوار بالا رفت.

مصیبت، زمین را مچاله کرد.

شام غریبی بود.

شام سنگدلی‏ها و شقاوت ها

شام دربدری‏ها و مصیبت‏ها

شام دل آزاری ها

شلاق‏ها، احترام تورا نگه نداشتند

کوچه‏های شقی، انگشتان به خار خلیده‏ات را نادیده گرفتند

خرابه‏ها، کفش‏های سه‏سالگی‏ات را طعنه زدند.

تازیانه‏ها، پیش پایت سر خم نکردند

دهان‏های تهمت، از چشم‏های معصومت شرم نکردند.

دندان‏های تیز و گرسنه، روشنان گیسوانت را دریدند

رگبارهای شب و تازیانه، کوتاه نیامدند.

مردان شقاوت، کودکی‏ات را رحم نکردند.

شامِ بی‏حرمتی بود.

شامِ بی‏خبری بود.

شامِ گرسنگی دروغ بود.

شامِ سیری دیوسیرتی بود.

شامِ حیوان سیرتی بود.

شامِ درنده خویی بود.

کوچه‏ها، زخمه آتش می‏زدند.

لبخنده‏ها، مست متولد می‏شدند.

چشم‏ها، مست به بار می‏نشستند.

شامِ دل گرفتگی مداوم بود؛

شامِ دست‏های نیازمندِ حریص.

شامِ تالارهای سیاه‏بخت.

شامِ دریچه‏های تاریک اشرافی.

شامِ پنجره‏های فروبسته.

تو بودی و زنی صبور که آواز گوشواره‏هایت را در گوش باد می‏خواند.

تو بودی و کفش‏های سه سالگی که بر شانه‏های کاروان رها بودند.

تو بودی و دستان کوچکی که پرندگی مشق می‏کرد.

تو بودی و گونه‏های سرخی که شادی می‏پراکند.

شام ساده‏لوحی بود.

شام فخر فروشی بود

شام فریادهای جگرخراش!

کوچه‏ها، گرگ می‏شدند

مرگ در ویرانه‏ها، پناه می‏گرفت

دهان‏ها، به لکنت می‏افتادند

کاروان بر مرگ فایق می‏آمد

زنجیرها را در هم می‏شکست

تشنگی دیدار پدر بر تو غلبه می‏کرد.

شراره شمشیر بود و ضربه‏های مهلک تازیانه

و سنگبارانِ بدن‏های معصوم

و دقایق بی‏رغبتِ اندوه

و صدای روشن کودکانه‏ات:

پدر! چه کسی تو را به خاک و خون کشید؟

پدر! چه کسی رگ‏های تو را برید؟

پدر! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟

پدر....

ببخش عمّه!

حمزه کریم‏خانی

ببخش عمّه! راه طولانی و فرساینده بود. دو نیزه، زیر چشم‏های کوچکم هراس می‏ریخت. با نوک نیزه‏ها اشک هایم را پاک می‏کردند؛ گریه و تازیانه همصدا بودند.

بازوهایم را ببین، نه، نه!... بگذار پوشیده بماند، آخر تو هم جای من، جای ما، تازیانه می‏خوردی! ببخش عمّه! راه، پر از همهمه تازیانه بود؛ پر از طعنه و تمسخر.

زهر خنده دشمن و تبسم هفتاد و دو تن آشنا بر سر نیزه.

تشنه بودم و در خواهش مکرّر آب؛ چقدر عذابت دادم! گرسنه بودم و تو از نگاه بی رمقم می‏خواندی و من همیشه منتظر بودم تا بگویی «فرزند برادر! صبر کن» آرامش این سخن، تمام تشنگیم را می‏نوشید و تمام گرسنگی ام را می‏بلعید و سفرِ بی‏همراهی پدر را ساده می‏کرد.

ببخش عمّه! چندبار از شتر لغزیدم؛ می‏لغزیدم و می‏افتادم؛ خسته و تشنه، گرسنه؛ تنها و دلشکسته و ناگهان، دستی، موهایم را چنگ می‏زد، گیسوانم را می‏کشید و باز تو می‏آمدی و مرا بلند می‏کردی و در حالی که خطی کبود از تازیانه بر شانه‏ها و دست‏های صبور و مهربانت می‏نشست، نجاتم می‏دادی.

ببخش عمّه! این همه راه آزارت دادم! انگشت‏های مهربانت، چقدر خارها از پایم جدا کرد و آغوش گرم و صمیمیت، چه آرامم می‏کرد!

همدم تنهایی بابا

محمد کامرانی اقدام

سلام بر تو و عاشورای بزرگی که در چشم‏های کوچک تو خلاصه شده است.

سلام بر تو که در خنکای لبخند حسین علیه‏السلام رها بودی و پا به پای آبله، زخم‏هایش را به جستجو.

سلام بر کوچکی گام‏هایت؛ به تو و خاطرات در آتش رها مانده‏ات.

سلام بر تو که آتش، کوتاه‏تر از دامنت نیافت.

تو را خوب‏تر از شام غریبان، زینب می‏شناسد و تو بهتر از همه، شام غریبان را.

شام غریبان، تو را خوب می‏شناسد؛ تورا که آن‏قدر پدر پدر کردی و «یا عَمَّتِیَ و یا أُخْتَ أَبِی! أیْنَ أَبِی» گفتی تا در روشنای حضور حسین علیه‏السلام غوطه‏ور شدی.

سلام بر تو؛ به آن زمان که در هیاهوی غبار و سوار، اشک و مشک و ستیغ و تیغ، حسین علیه‏السلام را در خلسه و خون و خاکستر رها دیدی.

از اندوه و داغ و دلتنگی، بوی تو به مشامم می‏رسد و هرگاه نام تو را می‏نویسم، هیچ واژه‏ای را توان توصیف اندوهت نیست.

از کنار شط تا وادی نخله، از مرشاد تا به حلب و از دید نصرانی تا به عسقلان، تو بودی همدم تنهایی بابا.

سلام به تو ای سئوال بزرگ تاریخ! پس از گذشت قرن‏ها آیا آبله پاهایت خوب شده‏است؟

کافی نیست؟

محمد کامرانی اقدام

برای آن که بگوید گناه کافی نیست؟

نگفت عده کم است و سپاه کافی نیست

سر بریده بابای من سر نی رفت

و زندگانیتان شد تباه، کافی نیست؟

برای آن که ببینید روشنایی را

سر بریده خورشید و ماه کافی نیست؟

برای آن که به آتش کشی مرا ظالم!

پُر است دامن من از گیاه، کافی نیست؟

ز عمق سینه من درد و داغ می‏جوشد

پر است سینه‏ام از هرم آه، کافی نیست؟

دلم گرفته و خیره مشو به من بابا

کمی تکان بده لب را نگاه کافی نیست

نشسته‏ام سر راه تمام باران ها

دو چشم خویش نهادم به راه کافی نیست؟

برای شرح نگاهم تو خوب می‏دانی

که روشنایی زخم پگاه کافی نیست

وجود من به تو وا بسته است و ممکن نیست

که بی تو زنده بمانم، مخواه، کافی نیست؟

غروب و غربت و غم‏ها، کنار ویرانه

برای چون من بی سر پناه کافی نیست؟

ببوس، کشته لبانت مرا، اگر مُردم

هزار بار در این قتله‏گاه کافی نیست


برچسب ها:: درگذشت حضرت رقیه علیهاالسلام،



صفحه قبل 1 صفحه بعد







هــر گونه کپــــی بــرداری از قالب مــــورد رضــایت طراح نیست
برای استــفاده 100 صلوات نثار حضرت رقیه سلام الله علیها
محمد رفیعی