عمه مارو بغل می کرد
عمه رو بیشتر می زدند
یکی میگفت خارجین
یکی می گفت جلو نرین
یکی می گفت حقشونه
یکی می گفت سنگ بزنین
عمه مارو بغل می کرد
عمه رو بیشتر می زدند
یکی میگفت خارجین
یکی می گفت جلو نرین
یکی می گفت حقشونه
یکی می گفت سنگ بزنین
یکی دیدم یه عالمه
سنگ درشت تو دامنش
می گفت که هر کی بزنه
حتما بهشت می برنش
یه پیر مرد اومد جلو
زل زد تو چشمای داداش
گفت هرکی که کافر بشه
ظالم می شه اینه سزاش
داداش علی گفت پیرمرد
بگو بینم مسلمونی
آیا رسولو می شناسی
از دخترش چی می دونی
اگه علی رو می شناسی
فاتح خیبر وحنیف
حسین ز زهرا و علی
منم علی ابن حسین
اون پیر مرد گریش گرفت
گفت آقا جون ببخشیدم
آره علی رو می شناسم
باور کنید نفهمیدم
گفت که می خوای دعات کنم
یه پارچه تمیز بیار
ببند زیر این آهنا
رو زخم گردنم بذار
یکی یه تیکه نون آورد
انداخت و گفت مال گداست
عمه صدا زد بی حیا
این اهل بیت مصطفی ست
وقتی که عمه گفت سکوت
زنگوله هام صدا نکرد
کسی دیگه جیک نمی زد
سنگم کسی رها نکرد
عمه می گفت ای کوفیا
خنده بسه گریه کنید
ننگ به دامن شما
شما که پیمان شکنید
کی بود نوشت خسته شدیم
از ستم و ظلم یزید
حالا به دور بچه هاش
جمع شدید و کف می زنید
کی بود نوشت اگه بیای
همه می شیم فدای تو
تمام هست و بودمون
را می ریزیم به پای تو
بگم از این شام بلا
می خوام بگم مصیبتش
عمه رو پیر کرده بابا
عمه رو پیر کرده بابا
ما رو تو شهر چرخوندنو
جماعتم کف می زدند
زنها روی پشت بونا
با هلهله دست می زدند
از خوشحالی دست می زدند
گفتند بیاید مسلمونا
کافرا از راه رسیدند
یهو دیدیم جماعتی
به سمت ما می دویدند
سر تو رو برداشتنو
به دور هم می چرخیدند
جلوی چشم بچه ها
با هم دیگه می رقصیدند
تو کوچه ها بردنمون
مردم تماشا بکنند
خواستن که هتک حرمتی
به آل طه بکنند
فحش به علی می دادن و
تبریک به هم می گفتند
چشمای رزل و پستشون
دایم به ما می دوختند
وقتی می گفتیم نکنید
نگهبانا میومدند
دنبالمون می کردنو
با شلاقاشون می زدند
اینجا پر نامحرمه
وگرنه پیراهنمو
در می آوردم ببینی
کبودیای تنمو
بابا جون این خواهرتم
مثل خودت دلیرو بود
میخوام بگم تو سینه اش
انگار دل یه شیرو بود
یهو دیدیم فریاد کشید
ای برده زادگان پست
ای که لیاقت شماست
یزید میمون باز مست
ای آل بوسفیان مگر
نشینیده اید از ثقلین
چرا به نیزه می برید
راس برادرم حسین
ای ننگ و ذلت به شما
با چشم ساز فطرتین
با گلستان مصطفی
با بوستان عترتین
فریا کشید بیخبرا
چرا باید چنین باشه
یک ولد حرامیو
امیر مسلمین باشه
بابا یه مطلبی می خواد
قلبمو از جا بکنه
ترسم اینه اگه بگم
عمه باهام قهر بکنه
بهت می گم یواشکی
می خوام گوشاتو وا کنی
عمه اگه گفت چی می گه
یادت باشه حاشا کنی
عمه رو که تو می شناسی
با اون حیا و غیرتش
چادرشو کشیدنو
سیلی زدند تو صورتش
حالا که اومدی پیشم
حالا که مهمونی شده
می گم چرا عمه سرش
شکسته و خونی شده
نه که فقط فهش دادنو
نه که فقط کتک زدند
تو مجلس شرابشون
به زخممون نمک زدند
صبح همگی تو کاخ شاه
یه چوب دیدیم دست یزید
جلوی چشم بچه ها
یه کاری کرد پست پلید
عمه دیگه طاقت نداشت
روشو به بچه ها کنه
سرو به چوب محفلش
زد که یزید حیا کنه
برچسب ها:: متن شعر غمنامه حضرت رقیه (س)،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ،
عَلَيْكِ التَّحِيَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يـا بِنْتَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ عَلِيِّ بْنِ اَبي طالِبِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ سَيِّدَةِ نِسـاءِ الْعالَمينَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَديجَةَ الْكُبْرى اُمِّ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ وَلِىِّ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُخْتَ وَلِىِّ اللهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْحُسَيْنِ الشَّهيدِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا التَّقيّةُ النَّقيَّةُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الزَّكِيَّةُ الْفاضِلَةُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِيَّةُ،
صَلَّى اللهُ عَلَيْكِ وَعَلى رُوحِكِ وَبَدَنِكِ،
فَجَعَلَ اللهُ مَنْزِلَكِ وَمَاْواكِ فِى الْجَنَّةِ مَعَ آبائِكِ وَاَجْدادِكِ،
الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ الْمَعْصُومينَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ،
وَعَلَى الْمَلائِكَةِ الْحـافّينَ حَوْلَ حَرَمِكِ الشَّريفِ،
وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ،
وَصَلَّى اللهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّد وَآلِهِ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ وَسَلَّمَ تَسْليماً برَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ
درود بر تو اي بزرگ ما رقيه كه بر تو باد احترام و سلام و عنايات و بركات خداوندگار ما. به تو اداي احترام ميكنم اي دخت امير المومنين علي بن ابي طالب، در برابر عظمتت تعظيم مي نمايم اي دختر فاطمه زهرا كه مادرت بزرگ زنان دو جهان است، تسليم مقام توام اي دختر يادگار خديجه كبري، كه سمت مادري داشت بر مردان و زنان با ايمان. سلام بر تو اي دختر ولي خدا.
درود بر تو اي خواهر دوست خدا. سلامتي بر تو اي دخت حسين شهيد . دعا نثارت اي كه هستي راستگو و حاضر در دينت .
سلام بر تو اي كه از راهت راضي بودي و خدا از مسيرت خشنود. در برابرت خاضعم اي پرهيزكار و پاكيزهتن ف تحيت بر تو اي تزكيه شده برتر، تسليم مقام توام، اي كه بودي در مظالم و با ارزشت همه را تحمل كرده افشا نمودي .
صلوات خداوند بر تو و بر روح تو و جسمت .
خداوند تبارك و تعالي خانه و زندگي تو را در بهشت قرار داده در كنار پدران و اجداد پاك و گرامي معصومت .
درود بر شما به آنچه كه صبر كرديد. پس چه زندگي زيبايي در انتظار شماست .
و نيز به فرشتگان پاسدار حرمت كه نگهبان مقامات ميباشند كرنش ميكنم و در خاتمه با تمام وجود به خاندان معظم رسول خدا محمد (صل الله عليه وآله و سلم) دعا كرده و الطاف و مراحم الهي را مسئلت ميكنم
متن زیارت زیارتنامه حضرت رقیه الرقیه فارسی عربی ترجمه
شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام عمه، بابایم کجاست؟ اسارت دشوار و یتیمی دردی عمیق است. یک سه ساله، چگونه می تواند تمام رنجِ تشنگی و زخم تازیانه اسارت و از آن بدتر، درد یتیمی را به جان بخرد، آن هم قلب کوچکِ سه ساله ای که تپیدن را از ضربانِ قلب پدر آموخته و شبی را بی نوازش او به صبح نرسانده است. امّا... امّا او رقیه حسین است و بزرگی را هم از او به ارث برده است. رقیه پس از عاشورا، پدر را از عمه سراغ می گیرد و لحظه ای آرام ندارد، با نگاه های کنجکاوش از هر سو ـ تمام عشقش ـ پدرش را می جوید و سکوتِ عمه، سؤال او را بی جواب می گذارد و او باز هم می پرسد: «عمه، بابایم کجاست؟...» لحظه های بی قرار این جا خرابه های شام، منزل گاه اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم است. رقیه با اسیران دیگر وارد خرابه می شوند، اما دیگر تاب دوری ندارد. پریشان در جست و جوی پدر است. امشب رقیه، فقط پدر و نوازش های پدر را می خواهد. امشب رقیه علیهاالسلام است و عمه، امشب رقیه علیه السلام است و سر بابا، امشب ملائک آسمان از غم دختر حسین علیه السلام در جوش و خروشند، امشب شب وداع رقیه علیهاالسلام و زینب علیهاالسلام است. او در آغوش عمه، بوی پدر را به یاد می آورد و دستان پر مهر او را احساس می کرد. گل نازدانه پدر رقیه ...رقیه نجیب! ای مهتاب شب های الفت حسین! ای مظلوم ترین فریاد خسته! گلِ نازدانه پدر و انیس رنج های عمه! رقیه... رقیه کوچک! ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا! دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند. رقیه... رقیه صبور! بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد. غربتِ خرابه یا رب امشب چه شبی است. در و دیوار فرو ریخته این خرابه غزل کدامین خداحافظی را می سرایند؟ زینب، این بانوی نور و نافله های نیمه شب، دستی به آسمان دارد و دستی بر سر رقیه؛ بخواب عزیز برادرم! باز هم رقیه علیهاالسلام و گریه های شبانه، باز هم بهانه بابا و بی قراری هایش، و این بار شامیان چه خوب پاسخ بی قراریِ رقیه علیهاالسلام را می دهند و سر حسین علیه السلام را نزد او می آورند. آن شب، هیچ کس توان جدا کردن رقیه علیهاالسلام را از سرِ بابا نداشت. تو با سرِ بابا چه گفتی؟ چشم های پدر، کدامین سرود رفتن را برایت خواند که مانند فرشته ای کوچک، از گوشه خرابه تا عرش اعلا پر کشیدی و غربتِ خرابه را برای عمه به جای نهادی. متاب ای ماه، متاب! امشب، غم گین ترین ماه، آسمان دنیا را تماشا می کند. آسمان! چه دل گیری امشب، گویی غم مصیبتی به گستردگی زمین، قلبت را می فشرد. امشب فرشته های سیاه پوش، بال در بال هم، فوج فوج به زمین می آیند و ترانه غم می سرایند. در و دیوار خرابه، از اندوه زینب علیهاالسلام ، بر سر و سفیر می کوبند. امشب چشمه های آسمان، از گریه خونین زینب علیهاالسلام ، خون می بارد و چهره زمین از وسعت اندوه، تاریک است. متاب امشب ای ماه، متاب! هیچ می دانی، امشب گیسوان پریشانِ رقیه، به خواب کدامین نوازش رفته است؟ متاب که دردهای آشکار بسیار است. متاب که زخم های بی شمار بسیار است. متاب که دل پر شرار زینب علیهاالسلام به شراره جدایی نازنینی دیگر، در سوز و گداز است. متاب که امشب خرابه شام، از داغ سه ساله گل حسین، تیره ترین خرابه دنیاست. متاب ای ماه، متاب! آرام نازنین عمه آرام نازنین عمه! آرام، مبادا شامیان صدای گریه و بی تابی دختر حسین را بشنوند. این خرابه کجا و آغوش گرم و نوازش های مهربان بابا کجا؟ این سر بریده بابا و این دختر کوچک حسین. هر چه می خواهد دل تنگت، بگو. بابا، امشب به مهمانی دلِ بی قرارت آمده، بگو از سیلی خوردن ها و تازیانه ها و آتش خیمه های عصر عاشورا. بگو از درد غربت و محنت غریبی، بگو از صورت های نیلی و اسیری و بیابان های بی رحمی. بگو از بی شرمی یزیدیان و کوفیان سست پیمان و استقبال شامیان، آرام، نازنین عمه! آرام. اکنون تو، به مهمانی بابا می روی. سفر به سلامت! اندوه هجرت امشب به وعده گاه نخستین باز می گردی. آن جا پدر و ملائک، به اشتیاق، در انتظار تو هستند. امشب آسمان گرفته و تاریک است و باد خزان غبار مرگ می پاشد. گریه امان اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را بریده است و عشق از غم این هجران، و اندوه هجرت تو گل تازه شکفته و معطری که در قلب بهار می پژمرد، زار می نالد، آرام و قرار زینب علیهاالسلام ، رفته است. سرانجام آن لحظه فرا رسید و رقیه علیهاالسلام کوچک زینب، از خاک تا افلاک پر کشید. تو را چه بنامم تو را چه بنامم، که ناب تر از شبنم های صبح گاه بر گلبرگ تاریخ نشسته ای. تو را چه بسرایم که آوازه برکت و کرامتت، موج وار، همه دل ها را به تلاطم در آورده است. تو را چه بنامم که بیش از سر بهار در آغوش بابا، طعم زندگی را نچشیدی و مانند او، غریبانه از غربت این غریبستان خاکی بار سفر بستی. پس سلام بر تو، روزی که به عالم خاکی گام نهادی و روزی که به افلاک پر کشیدی. میلاد نوگل امام حسین علیه السلام امام حسن مجتبی علیه السلام ، به برادرش امام حسین علیه السلام وصیت نمود که با ام اسحاق که همسرش بود وصلت کند. امام حسین علیه السلام به سفارش برادر عمل کرد و ثمره آن ازدواج، دختر نازدانه ای به نام رقیه شد. با تولد حضرت رقیه علیهاالسلام در سال 57 قمری، مدینه نور دیگری گرفت و خانه کوچک امام، گرمای تازه ای یافت. دیری نپایید که ام اسحاق جان به جان آفرین تسلیم کرد و رقیه کوچک از نعمت مادر محروم شد. امام حسین علیه السلام او را در آغوش پر مهر خویش، بزرگ کرد و پیوسته به خواهرش زینب علیهاالسلام سفارش می فرمود که برای رقیه علیهاالسلام مادر باشد و به او محبّت کند. بی مادری حضرت رقیه علیهاالسلام ، پرستاری های حضرت زینب علیهاالسلام و سفارش های حضرت امام حسین علیه السلام باعث شده بود، پیوندی عمیق، بین حضرت زینب علیهاالسلام و حضرت رقیه علیهاالسلام پدید آید. رقیه در کربلا از لحظه ورود کاروان به کربلا، رقیه لحظه ای از پدر جدا نمی شد، شریکِ غم ها و مصیبت های او بود و با دیگر یاران امام از درد تشنگی می سوخت. یکی از افراد سپاه یزید می گوید: من در میان دو صف لشکر ایستاده بودم، دیدم کودکی از حرم امام حسین علیه السلام بیرون آمد، دوان دوان خود را به امام رسانید، دامن آن حضرت را گرفت و گفت: ای پدر، به من نگاه کن! من تشنه ام. این تقاضای جان سوز آن دختر تشنه کام و شیرین زبان، چون نمکی بر زخم های دل امام بود و او را منقلب کرد، بی اختیار اشک از چشمان اباعبداللّه علیه السلام جاری گردید و با چشمی اشک بار فرمود: «دخترم، رقیه! خداوند تو را سیراب کند؛ زیرا او وکیل و پناه گاه من است.» پس دست کودک را گرفت و او را به خیمه آورد و او را به خواهرانش سپرد و به میدان برگشت. رقیه و سجاده پدر گاه سجاده امام حسین علیه السلام ، با دست های کوچک حضرت رقیه علیهاالسلام باز می شد و او به انتظار پدر می نشست تا می آمد و در آن سجاده به نماز می ایستاد و رقیه علیهاالسلام از آن رکوع و سجود امام لذت می برد. در کربلا نیز رقیه علیهاالسلام ، هر بار هنگام نماز، سجاده امام را می گشود. ظهر عاشورا به عادت همیشگی منتظر بابا بود، ولی پس از مدتی، شمر وارد خیمه شد و رقیه علیهاالسلام را کنار سجاده پدر دید که سراغ او را می گرفت، آن ملعون نیز جواب این سؤال را با سیلی محکمی که به صورت کوچک او نواخت، پاسخ گفت. رقیه در راه شام کاروان کربلا، از کوفه راهی شام شد، همان کاروانی که اهل بیت پیامبر بودند و به اسیری از کربلا آورده شده بودند، در بین راه که سختی و مشکلات بر رقیه کوچک فشار آورده بود، شروع به گریه و ناله کرد. یکی از دشمنان چون آن فریاد و ضجه را شنید، به رقیه علیهاالسلام گفت: ای کنیز، ساکت باش؛ زیرا این با گریه تو ناراحت می شوم. آن حضرت بیشتر اشک ریخت، بار دیگر آن نامرد گفت: ای دختر خارجی، ساکت باش. حرف های زجر دهنده آن مرد، قلب رقیه علیهاالسلام را شکست، رو به سر پدر فرمود: ای پدر! تو را از روی ستم و دشمنی کشتند و نام خارجی را هم بر تو گذاردند، پس از این جمله ها، آن دشمن خدا، غضب کرد و با عصبانیت رقیه را از روی شتر بر زمین انداخت. رقیه در خرابه شام بعد از ورود اهل بیت امام حسین علیه السلام به شام، آنان را در خرابه ای نزدیک کاخ سبز یزید جای دادند. روزها آفتاب و شب ها، سرما به شدت آنان را اذیت می کرد. علاوه بر آن، نگاه مردم شام که به تماشای خرابه نشینان می آمدند، داغی جان سوز بود. روزی حضرت رقیه علیهاالسلام ، به جمع شامیان که در حال برگشتن به خانه های خود بودند، اشاره کرد و ناله ای دردناک از دل برآورد و به عمه اش گفت: ای عمه، اینان کجا می روند؟ آن حضرت فرمود: ای نور چشمم اینان ره سپار خانه و کاشانه خود هستند. رقیه گفت: عمه جان مگر ما خانه نداریم، و زینب علیهاالسلام فرمود: نه، ما در این جا غریبه هستیم و خانه ای نداریم، خانه ما در مدینه است. با شنیدن این سخن، صدای ناله و گریه رقیه بلند شد. رقیه و خواب پدر سختی های اسارت، رقیه علیهاالسلام را به شدت می رنجاند و او یک سره بهانه بابا را می گرفت، شبی در خرابه شام و در خواب، پدر را دید، چون از خواب برخاست و چشم گشود، خود را در خرابه یافت و از پدر نشانی ندید. از عمه سراغ پدر را گرفت و زینب علیهاالسلام بسیار گریه کرد و رقیه علیهاالسلام نیز با عمه گریست. آن شب باز صدای عزاداری زنان اهل بیت بلند شد؛ مجلسی که نوحه سرایش رقیه علیهاالسلام بود. از سر و صدای اهل بیت، یزید از خواب بیدار شد و پرسید چه خبر است؟ به او خبر دادند که کودکی سراغ پدرش را گرفته است. یزید دستوری داد، سر پدرش را برای او ببرند. این دستور یزید نشان از رذالت و شقاوت طینت او بود و برگی دیگر از دفتر مظلومیت های بی شمار اهل بیت را گشود. پرواز به سوی پدر وقتی به دستور یزید، سر پدر را برای رقیه علیهاالسلام آوردند، رقیه سر را در بغل گرفت و عقده های دل را باز کرد و هر چه می خواست با سر بابا گفت. آن شب رقیه علیهاالسلام ، گم شده خود را یافته بود، اما بی نوازش و آغوش گرم. پس لب هایش را بر لب های بابا گذاشت و آن قدر گریست تا جان به جان آفرین تسلیم کرد. پشت خمیده زینب علیهاالسلام شکست، رو به سر برادر فرمود: آغوش بگشا که امانتت را باز گرداندم. دیگر کسی ناله های شبانه رقیه علیهاالسلام را در فراق پدر نشنید. وداع زینب علیهاالسلام با رقیه علیهاالسلام وقتی کاروان اسیران کربلا، به مدینه بر می گشت، غمی جان کاه وجود زینب علیهاالسلام را می آزرد؛ چگونه از خرابه و شام دل بکند؟ نو گلی از بوستان حسین علیه السلام در این خرابه آرمیده، شام بوی رقیه علیهاالسلام را می دهد، رقیه ای که یادگار برادر بود و نازدانه پدر و در دست زینب علیهاالسلام امانت. زینب علیهاالسلام بی رقیه چگونه به کربلا و مدینه وارد شود؟ غم سراسر شام را گرفته و گریه ها، باز هم سکوت شهر را در هم شکسته است. راز دل با پدر هنگامی که در خرابه شام، سر پدر را نزد رقیه علیهاالسلام آوردند، آن دختر کوچک بسیار گریست و سخنانی بر زبان آورد که شیون اهل بیت علیه السلام را بلند کرد و آتش بر دل زینب علیهاالسلام نشاند: پدر جان! کدام سنگ دلی سرت را برید و محاسن تو را به خون پاکت خضاب کرد؟ پدر جان! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟ پس از مادر از غم فراق او به دامان تو پناه می آوردم و محبت او را در چشم های تو سراغ می گرفتم، اکنون پس از تو به دامان که پناه برم؟ پدر جان! پس از تو چه کسی نگهبان دختر کوچکت خواهد بود، تا این نهال نو پا به بار بنشیند؟ پدر جان! پس از تو چه کسی غم خوار چشم های گریان من خواهد بود؟ پدر جان! در کربلا، مرا تازیانه زدند، خیمه ها را سوزاندند، طناب بر گردن ما انداختند و بر شتر بی حجاز سوار کردند و ما را اسیران از کوفه به شام آوردند. شام، حرم یادگار حسین علیه السلام رقیه کوچک و یادگار حسین علیه السلام ، پس از رحلت در خرابه شام، همان جا مدفون گردید، کم کم مقبره ای به روی قبر بی چراغ او ساخته شد و بارگاهی برای عاشقان شد. حرمش، میعادگاه عاشقان دل سوخته اباعبداللّه است. بوی حسین، از هر گوشه اش روح و جان را می نوازد. نیازمندان، دست حاجت به سویش دراز می کنند و خسته دلان بار سنگین دل را در کنار او می گشایند. زیارت حرم و بارگاهش آرزوی هر دل داده ای است. شهادت حضرت رقیه در سروده شاعران سوختم ز آتش هجر تو پدر تب کردم روز خود را به چه روزی بنگر شب کردم تازیانه چو عدو بر سر و رویم می زد ناامید از همه کس روی به زینب علیهاالسلام کردم * * * اشک یتیم ای عمه بیا تا که غریبانه بگرییم رو از وطن و خانه، به ویرانه بگرییم پژمرد گل روی تو از تابش خورشید در سایه نشینیم و به جانانه بگرییم لبریز شرای عمه دگر کاسه صبرم بر حال تو و این دل ویرانه بگرییم نومید ز دیدار پدر گشته دل من بنشین به کنارم، پریشانه بگرییم گردیم چو پروانه به گرد سر معشوق چون شمع در این گوشه کاشانه بگرییم این عقده مرا می کشد ای عمه پیش نظر مردم بیگانه بگرییم
حركت كاروان اسرا به شام یزید بن معاویه (لعنة الله علیهما)، به عبیدالله بن زیاد دستور داد كه سر مطهر فرزند علی(علیه السلام) را با سرهاى جوانان و یاران آن جناب كه در ركاب آن حضرت شهید شده بودند با كالاها و زنان اهل بیت و عیالات آن حضرت را روانه شام نماید. در تاریخ آمده بعد از آن كه ابن زیاد یك روز (یا چند روز بنا به روایتی) سرهای شهدای كربلا را در كوچهها و محلههای كوفه گردانید، آنها را به شام نزد یزید بن معاویه فرستاد(1) ابن زیاد سرهای شهدای كربلا را به زحر بن قیس سپرد و راهی شام نمود. ابن زیاد پس از فرستادن سر امام حسین(علیه السلام)، اسراء را در 15 محرم با شمر ذی الجوشن و مخفر بن ثعلبه عائذی به شام فرستاد و به دست و پا و گردن مبارك امام سجاد(علیه السلام) زنجیر انداخت و اسراء را سوار بر شتر بیجهاز نمود. آن شقى، اهل بیت عصمت و طهارت را مانند اسیران كفار، دیار به دیار با ذلت و انكسار طوری كه مردم به تماشاى آنها مىآمدند، به شام آورد.(2) منابع و اسناد مدتی را كه اسرا از كوفه به شام در حركت بودند را ذكر نكردند چه وقایعی اتفاق افتاده و تنها به برخی بیادبیهای حاملین سرهای مبارك از قبیل شراب اشاره دارند و در طول مسیر از شهرهای مختلف گذر میكردند. جریان راهب مسیحی حاملان سرهای شهدا در اولین منزل جهت استراحت بار انداختند، با سر مقدس به بازی و تفریح مشغول شدند و مقداری از شب را به عیش و نوش گذراندند، به ناگاه دستی از دیوار بیرون آمد و با قلمی آهنین این شعر را با خون نوشت: اَتَرْجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَیْنا شَفاعَةَ جَدِّهِ یَوْمَ الْحِسابِ آیا گروهی كه امام حسین(علیه السلام) را كشتند در روز قیامت امید شفاعت جدش را دارند؟ حاملان سرها بسیار ترسیدند، برخی از آنها برخاستند تا آن دست و قلم را بگیرند كه ناگهان ناپدید گشت، وقتی برگشتند دوباره آن دست با جوهر خون آشكار شد و این شعر را نوشت: فَلا وَ الله لَیْسَ لَهُم شَفیع وَ هُمْ یَومَ القیامَة فی الْعَذاب بخدا سوگند شفاعت كنندهای برای آنها نخواهد بود و آنها روز قیامت در عذاب خواهند بود دوباره عدهای خواستند آن دست را بگیرند كه باز ناپدید شد، برای بار سوم كه برگشتند آن دست با همان شرایط این شعر را نوشت: وَ قَد قتلُو الحُسینَ بحكم جَور وَ خالف خَلفَهُم حكم الكِتاب امام حسین (علیه السلام) را از روی ظلم و ستم شهید كردند و با این كارشان مخالف قرآن عمل نمودند. حاملان سر، از غذا خوردن پشیمان شدند و با ترس بسیار آن شب را نخوابیدند، در نیمه شب صدایی به گوش راهب دیر رسید كه در آنجا زندگی می كرد. راهب خوب گوش داد: ذكر تسبیح الهی را شنید. راهب برخاست و سر خود را از پنجره بیرون كرد متوجه شد از نیزهای كه كنار دیوار دیر گذاشتهاند نوری عظیم به سوی آسمان افراشته شده و فرشتگان از آسمان گروه گروه فرود میآیند و میگویند: السلام علیك یابن رسول الله ... السلام علیك یا ابا عبدالله. راهب از دیدن این حالات متعجب شد و ترس او را فرا گرفت. از صومعه خارج شد و میان یاران ابن زیاد رفت و پرسید: بزرگ شما كیست؟ گفتند: خولی. به نزد خولی رفت و پرسید: این سر كیست؟ گفت: سر مرد خارجی است (نعوذبالله) كه در سرزمین عراق خروج كرد و ابن زیاد او را كشت. راهب گفت: نامش چیست؟ خولی جواب داد: حسین بن علی بن ابیطالب(علیه السلام). باز پرسید: نام مادرش چیست؟ خولی گفت: فاطمه بنت محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله). راهب با تعجب پرسید: همان محمدی كه پیغمبر خودتان است؟ خولی گفت: آری. راهب فریاد میزد كه هلاكت برای شما باد به خاطر كاری كه كردید. از آنها خواهش كرد سر مبارك حسین(علیه السلام) را تا صبح نزد او بگذارند. خولی گفت: نمیتوانیم بدهیم تا نزد یزید بن معاویه ببریم و از او جایزه بگیریم. راهب گفت: جایزه تو چقدر است؟ خولی پاسخ داد: ده هزار درهم. راهب گفت كه من ده هزار درهم به تو میدهم. خولی هم پذیرفت، درهم را گرفت و سر مطهر را به راهب سپرد. راهب سر مطهر را به مشك خوشبو نمود و آن را روی سجادهاش گذاشت و تمام شب را گریه كرد. وقتی صبح شد به سر منور عرض كرد: ای سر من، من جز خویشتن، چیزی ندارم ولی شهادت میدهم كه معبودی جز خدا نیست، جد تو محمد(صلی الله علیه و آله) پیامبر خداست و گواهی میدهم كه من غلام و بنده تو هستم و عرض كرد: ای اباعبدالله بخدا سوگند، بر من سخت است كه در كربلا نبودم و جان خود را فدای تو نكردم. ای اباعبدالله، هنگامی كه جدت را دیدار میكنی گواهی ده كه من شهادتین گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم. آنگاه گفت: اشهد ان لا اله الا الله ... صبح سر را به آنها تحویل داد، پس از این دیدار از صومعه خارج و خود را خدمتكار اهل بیت كرد. ابن هشام میگوید: وقتی سر را از راهب گرفتند، به راه افتادند تا نزدیك دمشق رسیدند به یكدیگر گفتند بیائید این درهمها را میان خود تقسیم كنیم تا یزید از آنها خبردار نشود، كیسههای درهم را باز كردند و دیدند سفال شده است. بر روی آن نوشته شده است "فلا حسبن الله غافلا عما یعلم الظالمون" (سوره ابراهیم، آیه 42)؛ گمان مبرید خدا از آنچه ستمكاران انجام میدهند غافل است. بر روی دیگری نوشته بود گو سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون"؛ و به زودی ستمكاران بدانند چه سرانجامی دارند. حاملان سر، سفالها را در نهری ریختند. خولی گفت: این راز را پوشیده نگهدارید و با خود گفت: انا لله و انا الیه راجعون، حذر الدنیا والاخرة.(3) تاریخ، حوادث میان راه شام را مشخص نكرده است كه حاملان سرها چند منزل، استراحت كردند و چه بر آنها گذشت؟ ابن شهر آشوب میگوید یكی از كرامات امام زیارتگاههایی است كه از سر ایشان به جای مانده است؛ در كربلا و در شهرهای عسقلان، موصل، نصیبین، حماه، حمص، دمشق و دیگر مكانها میباشد. (یعنی این كه وجود سر مقدس امام در این مكانها ، زیارتگاههای معروف دارد، برای نمونه وقتی خواستند به شهر موصل روند شخصی را به نزد حاكم شهر موصل فرستاند كه توشه و آذوقه برای آنها فراهم كند و شهر را آذین كنند، اهل موصل گفتند هر چه میخواهید برای شما فراهم میكنیم ولی از آنها درخواست كردند كه به شهر نیایند، بیرون شهر منزل كنند و از همانجا بروند، آنها در یك فرسخی شهر منزل كردند و سر شریف را روی سنگی نهاند، از آن سر مقدس قطره خونی بر آن سنگ چكید و مانند چشمهای از آن خون میجوشید.) مردم هنگام محرم اطراف آن جمع میشدند و مراسم عزاداری بر پا میكردند و این مراسم تا زمان عبدالملك بن مروان حكم به جا بود و او دستور داد آن سنگ را از آنجا به جای دیگری ببرند لذا اثر آن محو شد البته در جای سنگ گنبدی ساختند. حاملان سر نزدیك هر شهری از كربلا (از كوفه تا دمشق) میرسیدند جرأت نداشتند كه وارد شوند، میترسیدند قبائل عرب علیه آنها شورش كنند و سر را از آنها بگیرند لذا از بیراهه میرفتند و فقط برای آذوقه، شخصی را میفرستاند و میگفتند این سر یك خارجی است. بی احترامی به سر امام حسین علیه السلام "ابن لهیعه" و غیر او روایت كردهاند: در بیت الله الحرام طواف مىكردم ناگاه مردى را دیدم كه گفت: خداوندا! مرا بیامرز؛ اگر چه گمان ندارم كه بیامرزى! من به او گفتم : اى بنده خدا! از خداى تعالى بپرهیز و چنین سخنان باطل نگو؛ زیرا اگر گناهانت به اندازه قطرات باران یا برگ درختان باشد و تو استغفار نمایى، خداى عزوجل گناهانت را مىبخشد كه غفور و رحیم است . آن مرد گفت: به نزد من بیا تا قصه خویش را به تو حكایت نمایم .من به نزدش رفتم و گفت : بدان كه من با چهل و نه نفر دیگر همراه سر نازنین حضرت امام حسین (علیه السلام) به شام رفتیم و برنامه ما این بود كه چون شب مىشد آن سر مبارك را در میان تابوت مىگذاردیم و بر دور آن تابوت جمع مىشدیم و به شرابخوارى مىپرداختیم . شبى همراهان من به عادت شبهاى پیش به شرب خمر مشغول شدند و مست گشتند و من آن شب لب به شراب نزدم و چون شب كاملا تاریك شد، صدایی از رعدی به گوشم رسید و برقى را مشاهده كردم و ناگهان دیدم درهاى آسمان باز گردید، حضرت آدم، حضرت نوح، حضرت ابراهیم، حضرت اسماعیل، حضرت اسحاق و پیغمبر ما حضرت محمد (صلى الله علیه و آله) از آسمان نازل شدند و جبرئیل با گروهى از ملائكه در خدمت ایشان بودند. جبرئیل به نزدیك آن تابوت كه سر مطهر در آن بود رفته و آن را بیرون آورد و بر سینه خود چسبانید و بوسید. سایر انبیاء (علیهم السّلام) هم مانند جبرئیل، آن سر مبارك را زیارت مىكردند و حضرت رسول به محض دیدن سر نازنین، گریه نمود و انبیاء (علیهم السّلام) به او تعزیت و تسلیت مىگفتند. جبرئیل به خدمتش عرضه داشت: یا محمد! به درستى كه خداوند عزوجل مرا امر فرموده كه مطیع فرمانت باشم تا آنچه كه در حق امت خود بفرمایى به جا آورم؛ اگر مىفرمایى زمین را به زلزله در آورم تا سطح زمین از زیر ایشان برگردانم چنانكه بر قوم لوط چنین كردم. رسول خدا (صلى الله علیه و آله) فرمود: چنین منما؛ زیرا مرا با امت وعدهگاهى است در روز قیامت در حضور پروردگار عالمیان. پس ملائكه به سوى ما آمدند تا ما را به قتل رسانند، من فریاد الامان به سوى پیامبر عالمیان، بر آوردم. رسول خدا فرمودند: برو خدا تو را نیامرزد! در كتاب "تذییل" محمد بن نجار شیخ المحدثین بغداد دیدم كه در ذكر حالات على بن نصر شبوكى، به اسناد خود همین روایت را ذكر نموده بود فقط با این تفاوت كه: وقتی حضرت امام حسین (علیهالسلام) به درجه شهادت نائل آمد - سر مطهر آن حضرت را به سوى شام خراب، مىبردند و در هر منزلى كه فرود مىآمدند، حمل كنندگان آن سر مقدس، مىنشستند و شراب میخوردند و بعضى از ایشان آن سر انور را به نزد بعضى دیگر مىآورد، پس در آن حین دستى از غیب بیرون آمد و با قلم آهنى این شعر را بر دیوار نوشت : اَتَرْجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَیْنا شَفاعَةَ جَدِّهِ یَوْمَ الْحِسابِ آیا امتى كه حسین (علیه السّلام) را كشتند؛ در روز قیامت امید شفاعت جد او را دارند؟! ماموران ابن زیاد چون این صحنه را دیدند، همگى بگریختند.(4)
هردوعالم دردعا،محتاج دست کوچک مــــن
من رقیــــه دخترشیرین زبان شــــــــاه دینم
غنچه ی پژمرده ی بـــــــاغ امیــــرالمومنینم
هردوعالم دردعا،محتاج دست کوچک مــــن
تاابدحاجـــت رواگردنــــدازیک آمینــــــــــــــم
پاک سوزدهرکه خواندسطری ازشرح کتابــم
دلبرومحبوبــــــــــــه ی محبوب دلبرآفرینـــــم
کربــــلا درروزعاشورابـــــلاانـــــــدربـــــــلابـود
دوربـــــابـــــایم بگردم،مبتـــــــلادرمبتــلابـــود
من هم آخـــرنازنینــــم،نازنینــــم،نازنینـــــــم
نوگــــــل آن عشقبـــــازاولیـــــــن وآخرینـــــم
تاریخ شهادت: 5 صفر سال 61 هجری قمری
شناسنامه حضرت رقیه حضرت رقیه فرزند امام حسین علیه السلام است . بر اساس نوشته هاي بعضي کتابهاي تاريخي، نام مادر حضرت رقیه(عليهاالسلام)، امّ اسحاق است که پيشتر همسر امام حسن مجتبي (عليهالسلام) بوده و پس از شهادت ايشان، به وصيت امام حسن (عليهالسلام) به عقد امام حسين (عليهالسلام) درآمده است. در مورد تاریخ تولد حضرت رقیه چیزی معلوم نیست. (1)
خواهران حضرت رقیه علیه السلامدر تعداد دختران امام حسین و نامهای آنها اختلاف وجود دارد. آنچه از منابع بدست می آید امام حسین علیه السلام دارای چهار دختر بنامهای فاطمه کبری، فاطمه صغری، سکینه و رقیه بوده است. (2)
اصل وجود دختری چهار ساله برای امام حسین علیه السلام در منابع شیعی آمده است در کتاب کامل بهائی نوشته علاء الدین طبری (قرن ششم هجری) قصه دختری چهار ساله که در ماجرای اسارت در خرابه شام در کنار سر بریده پدر به شهادت رسیده، آمده است. اما در مورد نام او، آیا رقیه بوده یا فاطمه صغری و... اختلاف است. (3)
لهوف سید ابن طاووس و حضرت رقیهيکي از کتابهاي کهن که در زمينه حضرت رقیه مطالبي نقل نموده، کتاب اللهوف از سيدبن طاووس است. وي مينويسد: «شب عاشورا که حضرت سيدالشهداء (عليه السلام) اشعاري در بي وفايي دنيا ميخواند، حضرت زينب (عليهاالسلام) سخنان ايشان را شنيد و گريست. امام (عليه السلام) او را به صبر دعوت کرد و فرمود: «خواهرم، ام کلثوم و تو اي زينب! تو ای رقیه و فاطمه و رباب! سخنم را در نظر داريد [و به ياد داشته باشيد] هنگامي که من کشته شدم، براي من گريبان چاک نزنيد و صورت نخراشيد و سخني ناروا مگوييد [و خويشتن دار باشيد. (4)
سن حضرت رقیه و تاریخ شهادت ایشانمشهور اين است که ايشان سه يا چهار بهار بيشتر به خود نديده و در روزهاي آغازين صفر سال 61 ه .ق، پرپر شده است. (5)
چگونگی شهادت و مرقد مطهر حضرت رقیهبعد از واقعه عاشورا دشمن تمام کسانی را که زنده مانده بودند ، اسير کرد. ميان اين اسرا، يک دختر کوچک هم ديده می شد. اين دختر کوچک رقیه بود. رقیه دختر امام حسين عليهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه اش زينب و اسرای ديگر به طرف شام می رفت.
از داخل خرابه های شام، صدای یک کودک به گوش می رسيد. تمام کسانی که در میان اسرا بودند، می دانستند که اين صدای رقیه دختر کوچک امام حسين است. رقیه از خواب بيدار شده بود و سراغ پدرش را می گرفت. گویا خواب پدرش را ديده بود. در این حال يزيد، دستور داد سر امام حسين عليه السلام را به رقیه نشان بدهند. وقتی حضرت رقیه عليهاالسلام سر بريده پدرش امام حسين عليه السلام را ديد، با فرياد و ناله خودش را روی سر بريده پدرش انداخت و همان جا، از دنیا رفت. (6)
مرقد مطهر حضرت رقیه علیها السلام در سوریه نزدیک به قبر حضرت زینب علیها السلام است. (7)
کودکی در کربلابچهها! همه شما بارها و بارها داستانهای زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیهالسلام شنیدید. ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو میشناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیهالسلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت. بچهها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیهالسلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیهالسلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. اون پدرش امام حسین علیهالسلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. امیدوارم که از بزرگتراتون بخواید تا بیشتر درباره حضرت رقیه براتون حرف بزنن. به یاد پدرزینب کوچولو، هر وقت اسم رقیه علیهاالسلام رو میشنوه، اشک توی چشماش حلقه میزنه. میدونید چرا بچهها؟ آخه اون یه داستان درباره حضرت رقیه علیهاالسلام شنیده که خیلی ناراحتش کرده. شما هم میخواید اون داستان رو بشنوید، پس خوب گوش کنید. عصر عاشورا، وقتی دشمنان دین خدا، امام حسین و یارانش رو به شهادت رسونده بودن، یه عده کودک توی یکی از خیمهها جمع شده بودن. اونا خیلی خیلی تشنه بودن. فرمانده سپاه دشمن که دید اونا دارن از شدت تشنگی میمیرن، خواست کمی آب به اونا بده. ولی وقتی به حضرت رقیه رسید،حضرت رقیه از اون آب نخورد، ظرف آب رو برداشت و به طرف پدرش امام حسین علیهالسلام دوید. اون میخواست آب رو برای پدرش ببره، ولی بچهها امام حسین علیهالسلام ، پدر رقیه، حالا دیگه شهید شده بود. همه با هم سلام میفرستیم به روح بزرگ رقیه کوچک. سقمرضیه، دختر کوچولوییه که همیشه با مادرش تو مراسم عزاداری امام حسین و یارانش شرکت میکنه. اون هر سال چنین روزی که روز شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام هست، یه کار خیلی خیلی زیبا انجام میده. مرضیه که تازه به کودکستان میره، هر سال کوزه آبی رو برمیداره و توی این روز به یاد کودک تشنه کربلا حضرت رقیه، به اهالی محل و رهگذرانی که تشنه هستن آب میرسونه. آفرین به مرضیه خانوم و همه دخترها و پسرهای خوب و با ایمان که دوستان خونواده پیامبراند. کودک اسیربعد از واقعه عاشورا چه اتفاقی افتاد؟ شما میدونید. حتما تا حالا از بزرگتراتون شنیدید. بله دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده میشد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمهاش زینب و اسرای دیگه به طرف شام میرفت. میبینید بچهها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. اون دشمنا اون قدر بیرحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار میدادن. پس همه دستهامون رو به آسمون بلند میکنیم و از خدا میخوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله. شهید کوچکاز توی خرابههای شام، صدای یه کودک به گوش میرسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، میدونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه. اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو میگرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود. اون وقت یزید، کسی که دستور داده بود امام حسین و یارانش رو به شهادت برسونن، دستور داد سر امام حسین علیهالسلام رو به دختر کوچولو نشون بدن. وقتی حضرت رقیه علیهاالسلام سر بریده پدرش امام حسین علیهالسلام رو دید، با فریاد و ناله خودشو روی سر بریده پدرش انداخت و همون جا، روحش به سوی آسمون آبی پرواز کرد. سلام ما به روح بلند او. |
حضرت رقیه علیهاالسلام آرزوی قشنگ «بابا» |
میچکند از نگاهها، پنهان
اشکها، یادگار دریایند
آسمان هم به گریه میآید
وقتی از چشم «کودکی»، آیند
کودکی مانده در دل غربت
خفته امّا درون ویرانه
آن که روزی نگاه زیبایش
شد حدیث هزار پروانه
جرم او را کسی نمیدانست
جرم پروانه را نمیدانند
آنچه مردم شنیده میگویند
رسمِ جانانه را، نمیدانند
چشمها را گشوده، مینالید
در فضای غریبِ ویرانه
مثل شمعی که اشک میریزد
در سکوت حزینِ یک خانه
نالههایش، اگرچه میگفتند:
«غربت خانه کرده بیتابش»
دور میزد درون تاریکی
لحظه لحظه، نگاه بیخوابش
جستوجوهای او، نشان میداد
انتظار کسی، به جان دارد!
سر به بالا گرفته، میپرسید:
عمّه، این خانه، آسمان دارد؟!
آسمان را گرفت در آغوش
مثل یک عقده در گلو، افسرد!
آرزوی قشنگِ «بابا» هم!
در همان آخرین نگاهش، مُرد
یادگار برادر بود و پاره جگر حسن علیهالسلام . شوقی شگفت در چشمهای شیدایش موج میزد. رنگ چشمهایش «اَحْلی مِنَ العسل» بود. سیمایش شکفتهتر از گل بود. با عاطفهتر از هر آغوشی، عطشناک، رو در روی تنهایی عمو ایستاد و هیچ نگفت. فرات در آن طرفِ فتوت موج میزد و دریای وفا در این طرف حادثه، سر به زیر و عطشناک، تشنه یک جرعه نگاه رضایتمند حسین علیهالسلام بود.
«عمو جان تشنه خوناب تیغم | مکن از باده عشقت دریغم» |
نگاه حسین علیهالسلام بر قامت بالای قاسم دیری نپایید و چونان ابری بارور و بهاری، در ناگهانی از بغض شکفت و بارید. نگاه قاسم یادآور مدینه است و غربت اندوهبار کوچههای آن. نگاه قاسم موجخیز است و با سیاهی در ستیز. نگاهی است ژرفتر از زخمهای عمیق تنهایی و غربت.
قاسم همچنان سر به زیر انداخته است و چشم انتظار لحظه تلاقی تبسّم و اشک است.
«از پشت آسمانتْ فلک میکند خطاب | کای به ز روی مَه، مَه روی زمین تویی |
اینک این حسین علیهالسلام است که غرق در این همه زلالی و زیبایی، دست در آغوش تماشای قاسم میکند و زیبایی زیبنده او را مرور میکند.
زیبایی زیبنده قاسم را مرور میکند و با یک پلک زدن، به پس کوچههای مدینه میرسد، به لحظههای تنهایی برادر. نگاه حسین از بقیع میگذرد و در جوار روضه پیامبر صلیاللهعلیهوآله ، خیمه میزند. به یاد میآورد زمانی را که بر شانههای پیامبر مینشست و غرق در لبخندهای معطر پیامبر میشد. حسین علیهالسلام ، چشمهای خیس خود را که گشود، بیتابی قاسم را در آغوش خود یافت. کدامین اجازه میتواند رنگ شیرین چشمهای قاسم را از حسین علیهالسلام بگیرد؟
کدامین اجازه است که باید از دل حسین علیهالسلام بر زبانش جاری شود؟! که عشق، گذشتن از وابستگیها است، و سلوکی است بیتوقف. و حسین علیهالسلام سکوت کرد و سکوت، سکوتی که علامت رضایت است و نشانه دلتنگیهای ناگزیر.
سکوت، علامت رضایت است و رضایت حسین علیهالسلام سرمایه سعادت ابدی. قاسم که پاسخ را در سکوت عمو یافته بود، آسیمه سر، در آغوش حسین علیهالسلام شناور شد. چشم در چشم حسین علیهالسلام دوخت و با زبان بیزبانی، ایثار ماندگار عمو را ستود.
قاسم، این یادگار بهار زخمی برادر، لباس رزم به تن میکند. تا به بزم شوریدگان درآید. قاسم میرود، و با او رودی از نگاه حسین علیهالسلام جاری میشود. قاسم میرود، گویی دل و جان حسین علیهالسلام میرود.
ای منظری که میروی از چشم تر بمان | در قاب چشم منتظرم یک نظر بمان |
آفتاب روز عاشورا به سرخی کامل خود نزدیک میشود و آسمان با غزل بارانی خویش به بدرقه قاسم میشتابد. زخمها، آغوش خود را به پیشوازش میگشایند. تا چند لحظه بعد، قاسم مهمان تبسّم عمو خواهد شد. حسین در آن سوی واقعه، لحظههای تماشایی و سرشار از تمنای قاسم را مرور میکند، تمنایی که آتش بر دل حسین علیهالسلام میزند، تمنایی که:
«عمو جان تشنه خوناب تیغم | مکن از باده عشقت دریغم |
سرم دارد هوای نیسواری | سرم را بر سر نی میگذاری |
عمو جان گر به صف افتادهام من | چرا پس از قلم افتادهام من |
بده جامی که دست افشان شوم من | به جشن تیغها مهمان شوم من |
و حسین علیهالسلام برخاست و دید که انتظار، در چشم منتظر قاسم موج میزند. و زمان آن رسیده بود که شربت شهادت را بر کام قاسم ریزد.
چرخی زد و شمشیر را دایره کرد. چرخید و چرخید و چرخید. با شتاب از خویشتن برون زد؛ خالی از خویش شد و تهی از حضور پریشان و آشفتهاش. گریزان از خویش، پندارهای پوچ و پریشان را چون غباری پشت سر نهاد و رو در روی آفتاب، تمام شرمساری و پشیمانیاش را به خاک افتاد. حادثه در آستانه اتفاقی تازهتر از خون رگهای غیرت حرّ بود. حادثه در تماس تبسمهای حسین علیهالسلام و اشکهای حر، سرشار از شکوه شده بود. حادثه، چشم به راه یک اتفاق بارانی بود. نگاه حسین علیهالسلام چونان آفتاب، بر نگاه جاری حرّ تابید. حرّ بیقرار و بیتاب، سر به زیر انداخت که آیا از این هزار توی شرمساری مرا توان گریزی هست؟!
آیا از این همه بیقراری، به اندازه یک لبخند مهربانی، سهم من خواهد شد؟!
در اندیشه «آیا»ی دوبارهای بود که شکفتن شانههای خوش را در ناگهانی از گل و لبخند احساس کرد. هنوز به خویش نیامده بود که حسین علیهالسلام ، مهربانی خویش را به او بارید.
حر هنوز باور نکرده بود که عاشق شده است!
حر هنوز باور نکرده بود که سرافراز شده است!
حر هنوز باور نکرده بود که غرق در آغوش مواج حسین علیهالسلام شده است!
آفتاب روز عاشورا در امواج حرارت جنون بود، و شمشیر برهنه حرّ، چونان آینهای زلال و صیقل خورده، غیرت خروشان حرّ را به سماع برخاسته بود.
آفتاب روز عاشورا در اوج حرارت جنون بود و فرات، سرشار از نگاه سرشار حرّ.
خاطرهاش را خاطره لحظهای که آب را بر روی حسین علیهالسلام بست، میآزرد و بغضش را لجوجی اشکهای بیتابش میفشرد. بیتاب بود و بیقرار، به خویش میاندیشید که کدام احساس و کدام واژه به استقبال تشییع وجدان خاموشش خواهد آمد. به فرات مینگریست، به پیام متلاطمی که آتش در دلش برپا کرده بود و او را به سوی خیمه حسین علیهالسلام میخواند. هنوز تلخ کامی خویش را در آینه اشک مینگریست و میگریست. سر تا پای خود را مرور کرد، جز نگاهی خشدار و تصویری زنگار گرفته در آینه حضور خویش نیافت. سر تا پا غرق عرق شرم بود و پا تا به سر پشیمانی. به آن طرف خیمهگاه نگریست. به لبخندهای تشنه حسین علیهالسلام که منتظر سلامهای سر به زیر حرّ بود. تلاطم تردید بر سینهاش پای میکوبید و او را به کنارههای آرامش آغوشش حسین علیهالسلام میخواند. شعاع آفتاب، چونان نیزههایی سرخ، از زره ضخیم زینهار دارش بر تنش میخلید و زخم و داغی را که در کنار فرات، بر قلب شکسته حسین علیهالسلام زده بود، به یادش میآورد. به پشت سر خود نگاه کرد، یک عمر جوانمردی و آزادگیاش را فرات با خویش برده بود.
به حال خویش نگریست و گریست؛ سرمایه یک عمر را، به لحظهای غفلت، بر باد رفته میدید.
زمزمهای زلالتر از فرات بر لبانش جاری شد که:
«یک رکعت دل پای خم باده نشستن | بهتر که همه عمر به سجاده نشستن! |
چرخی بزن ای مست که این جرم بزرگی است | در مجلس شور و طب و باده نشستن |
فصل سفر سرخ که گویند رسیده است | تا کی دو دل و خسته لب جاده نشستن |
از خویشتن خویش طلوعی کن و برخیز | ننگ است برای چو تو آزاده نشستن |
یک یا علی علیهالسلام ای مرد فقط فاصله دارند | آماده به پا بودن و آماده نشستن» |
آرام آرام از لشکر سیاهی کناره میگرفت و به سوی وادی نور پیش میرفت. مصمّم، امّا خجلت زده، در این اندیشه که آیا فرزند فاطمه علیهاالسلام او را میپذیرد؟ و اگر نپذیرد، بر کدامین سو راه در پیش گیرد؟ میرفت و دستار از سر باز میکرد تا شرم چهرهاش را بپوشاند؛ امّا نگاه مضطربش را چه کند؟! چشمهایش را بست: «خدایا! ای خدای توبهپذیر!»
گویی، نه مرکب، که جذبه الهی او را میکشید، کششی از جنس آتش طور.
فصلی میان او و دیگر کوفیانِ در بند بنیامیه بود که به جُرگه آزادگان پیوندش میداد؛ او هم حُرّ بود و از هر دو جهان آزاد و هم بنده عشق.
این چند دقیقه راه، از اردوگاه اموی تا حَرم حسینی، یک عمر، سلوک بود و یک عالم، سیْر. شمیم بهشت به مشام جانش رسید. به وادی ایمن وارد شده بود، از حضیض خودخواهی به درآمده بود و به اوج خدا خواهی برآمده بود. بر خود نهیب زد: «حُرّ! تو اکنون به حَرَم قدس حسین وارد شدی؛ از آنچه رنگ تعلق پذیرد، خویشتن را آزاد کن».
و چه بدبخت بود «هرثمه فرزند سلیم» که عُذر آورد: «ای حسین! من زن و فرزند خویش باز نهادهام و بر آنان از گزند پسر زیاد، بیمناکم.»
ـ «با مایی یا بر ما؟»
و هرثمه عافیت طلبانه گفت: «نه با توام و نه بر تو». و چه بزرگ بود حسین علیهالسلام که فرمود: «اکنون از این میدان شتابان بگریز که سوگند به او که جان حسین علیهالسلام در دست اوست، هیچ کس نیست که امروز تماشاگر کشته شدن ما باشد و به یاریمان نشتابد، مگر اینکه خدا او را در دوزخ افکند». و او به سوی چند صباح، سر در سایه شوم اموی بردن، گریخت.
حُرّ به دیدار مولا واصل میشد؛ امّا دیده بر زمین دوخته بود و سر به زیر انداخته: «من ... من حُر، پسر یزید ریاحی هستم؛ همو که ... اول بار راه بر تو بست و دل کودکانت را شکست، اکنون به پوزش خواستن آمدهام، آیا ... مرا بازگشتی هست؟»
یک آن نگاهش با نگاه امام علیهالسلام تلاقی کرد. چشمهای مولا نجیب بود و مهربان. گویی حسین علیهالسلام به انتظار او بوده است. لبهای خشک امام علیهالسلام به سخن باز شد و جان تشنه حُر را سیراب از زلالِ رحمت الهی کرد: «آری، پروردگار آنان را که به سوی او بازگردند، میپذیرد».
چه شیرین و سبک بود آن احساس که با ترنّم این کلامِ روحفزا در رگهای ملتهب حرّ دوید و او را به وجد آورد! بگذار تیغها او را در برگیرند و تکّه تکّهاش کنند. بگذار سینه مالامال از محبت حسینیاش را دشنههای کینه اموی بدرند. چه باک! این جان و هزاران چون این جان، فدای حسین علیهالسلام .
ـ «ای فرزند رسول خدا! رخصتم ده تا اولین کسی باشم که از حَرم خداییات دفاع میکنم و به پای تو جان میبازم».
و مولایش رخصت رفتن داد. چنان بر مرکب تاخت زد که گویی به دروازه بهشت میتازد و خوف آن دارد که راه آسمان را به رویش ببندند. لختی در برابر سپاه تبهکاران ایستاد:
«ای کوفیانِ مادر به عزا نشسته! ای خیانت پیشگان رسوا! حسین را به خود خواندید و به یارایاش امید دارید و اکنون دست از او کشیده و به رویش درآمدهاید؟! بر او چون ددان حلقه زدهاید و آب فرات را که یهود و نصارا و مجوس از آن مینوشند و سگان و خوکان در آن میغلطند، بر او و خاندان پاکش حرام کردهاید؟! چه بد، حق محمد صلیاللهعلیهوآله را درباره فرزندان او به جای آوردید! خدای، در روز عطشناکی، سیرابتان نکناد!»
امّا باران تیرهاشان بر سرش فرود آمد. اندکی به سوی خیام حَرم عقب نشست و بار دیگر رجز خوان به سویشان حمله بُرد:
منم حُر جنگآور صف شکن | که راهست یارای بازوی من؟ |
به یاری فرزند خیر النّسا | زنم تیغ بر گردن اشقیا |
و چنان بر فوج دشمن میزد که شهابی به سینه شب. چندی کارزار کرد و چندی از تیره روزان به خاک افکنده از نَفَس افتاده بود که گروه نامردان در میانش گرفت و آماج تیر و نیزه و سنانش ساخت. خشنود، با خود میاندیشید که «تمام دردها و زخمها را به تن خریدارم تا مولایم حسین را شرط جانبازی به جای آرم.
گرگها، نیمه جان رهایش کردند، نفسهایش به شماره افتاده بود. میدانست تا دمی دیگر روحش قالب تهی خواهد کرد. از هر جای تنش زخمی دهان باز کرده بود و به مرگ میخندید. سعادتمندم اگر باری دیگر چشمان مهربانش را ببینم». ضرب آهنگِ با وقارِ گامهایی را شنید که به سویش میآمد. چشم باز کرد حسین علیهالسلام را دید که بر بالینش نشسته و سرش را به دامن گرفته تا زخمش را با پارچهای ببندد. امام، حرّ را از کوثر تولاّی خویش چنین لبریز کرد:
«خدایت رحمت کناد ای حرّ! تو آزادهای چونان که مادرت نامید. گوارایت باد شربت شهادت در برابر خاندان پاک رسول خدا صلیاللهعلیهوآله ».
نگاه شکرگزارش را به چشمان آقایش دوخت؛ گو اینکه میگوید: «آقای من! رسم آقای تمام کردی که بر بالینم آمدی». میخواست، امّا نفسش برنیامد که بگوید «جانم هزار بار فدای تو، یا اباعبداللّه».
نهال قامتش را بهار، تنها یازده بار به تماشا نشسته بود؛ اما خورشید به تابندگی جبینش رشک میبرد.
هر روز برای رسیدن به برومندی و جوانی، مشق شمشیر میکرد و تمرین محبّت. هم مادر، عاشق او بود، هم او عاشق مادر، به اندازهای عشق در وجودشان جاری بود که روزگار به آن همه عطوفت و مهر، رشک میبرد و خزان ناجوانمرد، حسادتش را با شمشیر کین در کمین نشسته بود تا زخم جدایی بر پیکرشان بنوازد. آفتاب عاشورا کم کم به نیمه آسمان میرسید؛ مادر و فرزند، گویی از نگاه هم جدایی را خوانده بودند. دل کندن از نگاه یکدیگر سخت شده بود؛ امّا، منادی «منای کربلا» قرعه عاشقانگی را این بار به نامِ «عمروبن جناده انصاری» رحمهالله زده بود؛ کودکی که بزرگی نامش، خردسالیاش را پوشانده بود.
او برای جنگیدن نمیرفت که رسالت سفیر لحظههای زیبایی شهادت، نشان دادن عظمت عشق، بود؛ عشق به جلوهزار وصال دوست؛ عشق به آرمان آسمانی ثارالله علیهالسلام ! خنجر جدایی، ناجوانمردانه، رشته امید مادر را بُرید و آسمان با اندوهِ تمام، «مرثیه شهادت» را زمزمه کرد:
هدیه شد دسته گلی از همه گلها، خوشتر | به سزاوارترین مادر عاشورایی |
آتشین، سرخ، که خورشید ز خلوتگاهش | با تبسّم نظری کرد بر آن زیبایی |
مادر، آن هدیه به میدان شهادت پس داد | گفت: از آنچه که دلتنگ شوم، دل کندم |
من که پرواز پسر، در دل توفان دیدم | لنگر عشق خود از دامن ساحل، کندم |
یازده سال، به پرواز پسر، اندیشید | تا مگر اوج بگیرد، برود بالاتر |
مثل آزادهترین سَروْ، به بیهمتایی | «عمرو» او جلوهکنان قد بکشد زیباتر |
فارغ از دغدغه کودکیاش، مردی شد | رفت تا مثل پدر او به سعادت برسد |
عشق مادر، سببِ عشق خداوندی شد | رفت تا تشنه به دریای شهادت برسد |
صحنه اوج پسر، آه، عجب زیبا بود! | موج زد در دل مادر، غم و شادی باهم |
گفت: مادر به فدای تو، عزیزم، ای کاش! | وقت جان کندن تو، من به کنارت بودم! |
عمرو؛ ای تکامل عشق الهی در نگاه مادر، ای دل انگیزترین تصویر عاشورایی!
گوارایت باد! شربت شهادتی که در جوار سقای کربلا و خورشید حقیقت فروز دریای هستی ـ حضرت سیّدالشهداء علیهالسلام ـ نوشیدی!
شفاعت دستان آسمانی و دیدگان آفتابیات را در قیامت از ما دریغ مدار!
گویی جذبه عشق، چنان شور در او انگیخته که جز «وصال» اندیشهای ندارد! آری وصال! وصال دوست! آن هم در جوار کسی که عشق از آیینه جمالش پرتو میگیرد و خورشید، بر آستانش خاکساری میکند.
اینک، گاه جانبازی است؛ جانبازی در راه عشق؛ در راه طلب؛ در راه رسیدن به «غایَةَ آمالِ العارِفین». سر از پا نمیشناسند، این صوفیِ عاشورای عشق.
نیازی به طور و تجلّی ندارد که او غرق شهود تماشاست. «خُود» از سر وا میگیرد و زره از تن؛ سبکبال و مطمئن، رو به مسلخ عشق میکند و چشم ناباوران، چنبره بر بهت میزند:
چشمها حلقه زده، دل به تپش افتاده | آن جوانمرد، مگر باز، دل از کف داده؟ |
زره از تن به در آورده و خود از سرِ خود | یک نفر نیست بگوید: چه شدهست، آزاده؟! |
رسم میدان نپسندد، که بیفشانی زلف | هیچ کس، حلقه چنین از دل غم، نگشاده |
میبری زَهره دلهای پریشان، هر دم | میشوی زخمهترین، نغمه هر دلداده |
... آه از آن لحظه، که در آینه شب دیدم | تاری از حلقه آن، دست کسی، افتاده |
نعره پرداز لحظههای سترگ عشق، آتشفشانی از غیرت میشود و میدان را عرصهگاهِ بروز «مردانگی» میکند.
جذبه عشق، هنگامهای دیگر برافروخته است. شعله عشق به ولایت، عشق به آرمانهای آسمانی علی علیهالسلام و زهرا علیهاالسلام ، و عشق به صداقت آموزگار مکتب عاشورا، در دلش زبانه میکشد و گامهایش را برای جانفشانی محکم میکند.
مصاف، مصافِ مردانه «عابس» با اهریمنان کوفی و شامی است؛ یک تن در مقابل بیشمار مردمانِ دون و پست و نژند که مثل اشباح و ارواح خبیثه شیاطین، در هم میلولند. مصاف، مصافِ صاعقهای از ایمان با ابرهای تیره جهل است؛ مصاف کسی که برای گذشتن از مرز تعلّق، ثانیه شماری میکند و «سعادت» خود را در صفای «شهادت» میبیند. صفای رفتن به میخانه که یک جرعه از شربت لایزالیاش، تمام عیشهای دنیا و آخرت را کفایت میکند.
گلچرخ زنان به سماع عاشقانهاش میپردازد؛ میچرخد و میچرخد ... و آخرین غزلهای وداع از زندگی را با پیکری خونین، میسراید. اینک در آغاز تولّدی دیگر، پایان زخمها فرا رسیده است. خنجر اهریمن به زیر گلویش بوسه میزند و آخرین تبسّم عاشقانگی، بر لبانش نقش میبندد.
... نسیم آرامی وزیدن میگیرد و تارهای خونین گیسوانش، آرام آرام به «سماع روحانی» ادامه میدهند:
وقت آن آمد، که من عریان شوم | جسم بگذارم، سراسر، جان شوم |
مجنونترین لیلیِ صحرای نینوا بود؛ با دلی سرشار از عشق. گویی عشق لحظه به لحظه در وجودش تکثیر میشد. دلش، گاه در گرو محبت بود، گاه در گرو عشق؛ محبت وصفناپذیر «وهب»؛ و عشقی فراتر از تمام محبتها، به شهادت! به تنها آرزویی که مردان خدا، همیشه انتظارش را میکشیدند. او عاشق شهادت بود تا از کوفه و مردمان بیوفایش، به کانون مهر و وفاداری پرواز کند و همجواری فرزند پیامبر صلیاللهعلیهوآله را برگزیند.
نگاهش معطوف میدان، و دلش معطوف عشق یزدان بود. وهب را میدید که عاشقانه بال و پر از شعله عشق افروخته است و لحظه به لحظه به محراب وصال نزدیک میشود.
آشوب دل، قرار از او گرفته بود، دیگر مجالی برای ماندن نمیدید، آسیمه سر خود را به بالین پروانه نیمجانِ شمع وجود حسین رسانید و تمام محبتش را در نگاه عاشقانهاش ریخت و با همراهی اشک، نجوایی آرام آغاز کرد:
چگونه زین گل رعنا، دو چشم برادرم | که هم بهار نگاه است و هم خزانِ نگاه؟! |
موسیقی مهر، آهنگ دلنواز عشق مینواخت و آسمان به آرامش واپسین «وهب و همسر مهربانش» میاندیشید. اهریمنان تیره روز با آن چشمهای آتشین، تاب تماشای عشق را و زیبایی را نداشتند. دست پلید اهریمن بالا رفت و... پروانگان چلچراغ حقیقت، آغوش نیاز به ناز شهادت گشودند!
رفت و آغوش، به آغوش تماشا وا کرد | در دل حادثه فریاد زنان، غوغا کرد |
پیکر زخمی خود را به تماشا سوزاند | مثل ققنوس، که آغوش به آتش واکرد |
سخن از وحدت محضی است، که در یک توفان | قطره کوچید و شتابان سفر دریا کرد |
صحبت از یک زنِ دریا دل دریا روح است | که به همراهی همسر، گذر از صحرا کرد |
قدرت عشق، چنان مرحلهای ساخته بود | لیلی غرق جنون، فرصت حق، پیدا کرد |
همسر خوب وهب، طاقت پاییز نداشت | سهم آیینه خود، وسعت عاشورا کرد |
سلام بر تو، ای بانوی شهید! سلام بر تو و صداقت خونین نگاهت!
سلام بر تو و عظمتِ شهادتت که سرشار از عظمت آسمانی «عاشورا» بود!
سلام بر تو و لحظهای که در جوار میوه دل طه، زهره زهرا علیهاالسلام و زینب کبری علیهاالسلام ، رهسپار بهشت رضوان خواهی شد!
گوارای لحظههای عاشوراییات «کوثر» عشق؛ ای خاتونِ عشق و شهادت!
با من اگر اندکی همنوا شوید و کفش تخیّل به پای کنید و با توشه ارادت و عشق، پابهپای کلماتم، به راه بیفتید، چند سطری که بپیمایید و از رودها و جنگلها و صحراها که بگذرید، آن سوی فرات، به ناگاه خود را در آغاز صحرایی میبینید، خشک و داغ؛ گویی فرات هزاران فرسنگ دورتر جاری است. همراه متن من از تپّههای کم ارتفاع شنی بالا میآیید. انعکاس چشمسوزِ خورشید، هر دو چشم شما را، ناخودآگاه، نیمه بسته میکند؛ امّا دست را که بالای چشمها بگیرید، به لحظهای ناگهان، هر دو چشم شما از هم میدرند از تصویرِ صحنهای که مثل تیری زهرآگین، به چشمان شما شلیک میشود.
حیرت شما را متن من، دیگر نمیتواند به تصویر بکشد که این سطور، خود، حیران، به فاجعه چشم دوختهاند. آنچه میبینید خیمههای نیم سوخته و خاکستر شده است، خون است؛ اما نه قطره قطره، که برکه برکه، از پیکری که در کنارش فرو افتاده است. پیکری که حتّی در هبه خون خود بخل نورزیده است و تا آخرین جرعه رگانش را به پای درخت ایمان و حماسهاش فرو چکانده است. چهره این پیکر را هرگز نخواهید دید؛ چرا که سرش بر روی نیزهها همراه کاروان اسیران راهی شده است. خون از چشمه چشمانتان میجوشد و پیش از آن که برکه خشکیده را جانی ببخشد، در خاک فرو مکیده میشود.
سوار کلماتم، پیشتر بیایید. بیرقی افتاده، در مشتی همچنان بسته. مشتی متّصل به دستی بدونِ پیکر. این کیست که حتی دست فرو افتادهاش، بیرق ایمانش را رها نکرده است؟
پیشتر میرویم. تصویر دهها نیزه که همچنان عمود، فرو رفته بر سینهای ماندهاند. تصویر تیرهای شکسته که در گردنها فرو رفتهاند. تصویر مقطّع حنجرهها که هنوز خون تازه از آنها میچکد. دیگر کاری از چشمه جوشان چشم شما برنمیآید. دیر رسیدهایم. این متن را دو روز با تأخیر نوشتهام. حالا تنها چیزی که باقی است، یک دشت سرخ، هفتاد و دو پیکر بخشنده که حتی سرهای خویش را به نیزهها هبه کردهاند و یک کاروان اسیر است که حالا دیگر زنگ شترانش را هم نمیتوان شنید.
در ورای همه این تصویرهای هولناک، تنها یک خاطره، آری، یک خاطره سرخ، روشنی یک جاده را از دور پیش چشمانمان مینشاند. جادهای که برای آشکار شدنش، باید این خاطره سرخ، رقم میخورد.
اینک کفشهای تخیّل را از پاها بیرون کنید تا دیگر نه بر دوش کلمات من، بلکه سوار بر بالهای عشق و ایمان، همراه همبال گشاییم به سمت آن جاده روشن. بیشک این تنها چیزی است که اسطورههای این صحرا از ما میخواهند.
پَر که میکشیم، لحظهای سر برمیگردانم. در آن دشتِ ساکت و ماتم گرفته، اینک مردانی را میبینم که آرامگاهانی را مهیّا میکنند. در میانه ایشان مردی روشن ـ آخرین بازمانده عاشورا ـ بر پیکر شهید بزرگ نماز میگذارد.
دوباره کلماتم را میفرستم تا سطر سطر، زانو بزنند کنار آرامگاههای بزرگ و به زیارتِ حرف به حرف، آنقدر بگریند تا کاغذم دوباره کاملاً سفید شود.
وقتی به مقتل، آن شه توفانْ سوار شد
هفت آسمان به گرده توفان، سوار شد
هنگام ثبت واقعه چشم خدا گریست
دست فرشته نیز به لرزش دچار شد
وقتی که تاخت اسب قیامت غبار او
دنیا به رنگ آینهای در غبار شد
در خود ز گریه چاه جهنّم خراب شد
آیینه بهشت، ترک خورد و تار شد
آن سر، که بود مرکز منظومه جهان
آن سر، که اختران فلک را مدار شد
دیروز، روی دامن زهرا به خواب رفت
فردا به چوب نیزه شکفت و انار شد
خورشید، در قیاس چنان غرق خون سری
فانوس گل در آینه زار بهار شد ...
قلم زدند به خون سر بریده تو
فرشتگان نگارنده جریده تو
شب از دعای درختان روشن ملکوت
گذشت، کفترِ آهِ به خون تپیده تو
شب از دعای تو خون شد، وصیّتت را هم
چکید خون تو، بر کاغذ سپیده تو
دوید خون تو تا ظهر، ظهر خونین شد
پس آفتاب گذشت از سر بریده تو
و ظهر بود و مفاتیح غیبی باران
زمان چیدن گلهای برگزیده تو
صلات ظهر درختی شدی، اذان گفتی
شهادتین تو، خونِ به لب رسیده تو
صلات ظهر، درختی شدی، به خاک افتاد
سر بریده تو، میوه رسیده تو
و خونِ تو، که گلوبند ارغوانی شد
برای یاس کبود گلو بریده تو
و شب که شد، سر زد، ماهِ منبعث، خونین
به شام غربت تنها گلِ نچیده تو
ظهور رایت سبز تو را درختانند
به روی خاک، علامات قد کشیده تو
همان بهار که شاید دوباره میجوشد
ز ننگهای زمین، خونِ آرمیده تو.
وقتی که میخندید، از لبهاش خون میریخت
از بازوان کوچک و زیباش خون میریخت
میساخت در رویای خود، دریا و باران را
باران نمیبارید و بر دریاش خون میریخت
میدید، بابای خودش را یکّه و تنها
از زخم زخمِ پیکر باباش خون میریخت
میخواست اصلاً لج کند، تا شام بگریزد
هر یک قدم، از تاول پاهاش خون میریخت
با دستهای کوچکاش، هر دم دعا میکرد:
«از آسمان کربلا، ای کاش خون میریخت»
تا گریه میکرد از دو چشماش سیل جاری بود
وقتی که میخندید، از لبهاش خون میریخت
ماه جاری کرده چشمان تو را روشن در آب
رو به نخلستان باقی مانده از شیون در آب
چیست این فریاد، آیا این صدای فاطمه است
اینکه حل کرده است در خون بوی پیراهن در آب
زیر لب میگفت زینب با برادر این چنین
یا تو در آتش شناور گشتهای یا من در آب
لحظهای تأخیر کن تا بار دیگر بو کنم
دسته گلهایی که خواهی داد از دامن در آب
آسمان، این بغضِ جا مانده در اندوه نجف
گاه میزد تن در آتش، گاه میزد تن در آب
تشنه بود و شمع گونه از سرِ خود میگذشت
تا بیابد از درون خویش یک روزن در آب
روی خاک از خنجر سرخش قناری میچکید
در نگاه او شناور بود یک گلشن در آب
شعله شعله میگذشت از چشم او تصویری از
ذرههای زخمیاش در حال رقصیدن در آب
آب نه، آتش نه، زخمش طاقت او را نداشت
بس که خونِ گل فرو میریخت از دامن در آب
جز شرشر آب مشک چیزی نشیند | جز چشم به خون نشسته خویش ندید |
آن لحظه که مشک، گریه را پایان داد | با دست بریده، از خودش دست برید |
لب تشنه برون شده است دریا ز فرات | او آمده دست خالی امّا ز فرات |
پیداست ز حنجرش که در اوج عطش | نوشیده فقط کمی از آواز فرات |
جادههای بیابانی، حرمتِ پاهای زخمی را نگاه نداشتهاند. تازیانهها پیکرِ سهساله را خوب میشناسند و خورشیدی که آتش میگرید و عطش را در حنجرهها سنگینتر میکند.
و اینک، شبِ شام، سنگین بر شهر لمیده است؛ چنان که سقفِ ویرانه را توانِ تحمّل نیست. لهیبِ ماتمی که از خرابه میترواند، قصرِ ابلیسِ علیهالسلام را به آتش کشیده است. بادها زوزه میکشند و ابرها، سیاه اشک میریزند. امّا میان این همه غوغا، ضجّهای کودکانه، ستونهای متزلزل شام را به لرزه نشانده است. کسی پیشتر اگر رفت، خواهد شنید و خواهد دید، دخترکی سیاهپوش که هر لحظه، نامِ پدر بردنش، عطوفت را در دلِ حتّی سنگها، به آتشفشانی بدل میکند.
پیشتر باید رفت؛ باید دید. اینک این فرزندِ سه ساله حسین علیهالسلام است که چنین خسته و عطشناک، زانو به آغوش کشیده است. باید شنید این دخترِ تازه زادِ حسین علیهالسلام است که هنوز کامی به شیرینی از دنیا نگرفته، به ماتمی سوزاننده، جراحتِ فراغِ پدر را در حنجره مزمزه میکند.
بیشک، زمین هرگز امانتداری درست کردار نبوده است. پس ای همه کهکشانها! گواه باشید که خاک، با عاریت افلاک چه کرده است؟ امانتی آنچنان بزرگ که زمین، بیش از سهسال، در خود نگاهداریش نتوانست.
اینک رقیّه است و ظرفِ سرپوشیدهای که گشودنش، شهامتی عظیم طلب میکند. و رقیّه سینیِ خونین را سر میگشاید. غریبه نیست؛ چهره آشنای پدر، لبخند میزند. بگیر رقیّه! اینک این همان است که آنرا طلب میکردی. همان که در هجرش اشکها ریختهای. اینک در آغوش بگیر و تنگ بفشار. این سَرِ حسین علیهالسلام است؛ اگرچه بر پیکر همیشگی نیست، اگرچه خونآلود و گرچه مجروحِ نیزهای چندروزه که محملش بوده است. عشق و شهامت، دستانِ رقیّه را به سمتِ پدر میگشاید. اندوهی غریب، جانش را چنگ میزند که آخر، اینک جانش را ـ پدرش را ـ سر بریده یافته است. بگو رقیّه! گلایه چندروزه را ـ چند صد ساله را ـ برای پدر اشک بریز.
پدر، دردِ بزرگِ مانده در سینهات را گوش خواهد سپرد؛ حتّی با سرِ بریده. تمامِ ماتمت را بیرون بریز رقیّه!
سه سالهای، امّا خوب میدانی که پدر، محصورِ این سینیِ خونین نیست. خوب به یاد داری که پدر، خود گفته بود که خواهد رفت. پدر هجرتی عظیم کرده است؛ شاید به آسمانها و اینک تو را به خویش میخواند که تابِ دوریات را ندارد رقیّه! و تابِ تازیانه خوردنت را. پدر، تو را میخواهد و تو نیز پدر را. پس بال بگشا که اینک دروازه آسمان، به صدایی که تنها تو میشنوی برایت گشوده میشود.
به آسمان نگاه میکنی. پدر، آنجا به انتظار و لبخند تو را طلب میکند: «برخیز رقیّه! دخترکِ اندوهگین من! برخیز...» چشم از آسمان بر میگیری و به اطراف نگاهی میکنی. عمّه وفادار ـ زینب ـ تو را مینگرد؛ آنچنان که گویی همه چیز را میداند. چنان که گویی خود را برای مصیبت دیگری آماده کرده است. هر دو نگاه با هم وداع میکنند و ناگاه، تو... بال میگشایی.
هان ای دختر خورشید! تو خرابهنشین نیستی. اینک عرش را به پاس قدوم تو مفروش کردهاند. پای بگذار! بالِ تمامِ ملایک برای گام گذاشتنت در خویش نمیگنجند. منقّشترین و گسترده ترینِ ایشان را برگزین تا محملِ تو در عروجِ بزرگ و منوّرت باشند. و تو چون رودی زلال و موّاج که عمود ایستاده باشد قد میکشی و سر به آن سوی ابرها میبَری و به نا گاه از زمین بریده میشودی و در بیکرانگیِ لاجورد، در عمیقِ کهکشانی دور، از زمینیان پنهان خواهی شد.
نامت و خاطرهات، جاودان و در صحیفه استوارِ تاریخ، ماندگار!
دقایق سنگینی بود.
سنگ بود که میبارید.
نیزه بود که خون میچکاند.
و شلاقها که میچرخیدند و زخم میشدند .
و نالهها که میروییدند و خون میشکفتند
و چشمها که آوار میشدند و شعله میزاییدند
خدا نخواست از این بیشتر، بیپناهیات را ببیند
آسمان نتوانست بیش از این حوصله کند.
زمین نتوانست از این بیشتر، شاهد رنج تو باشد.
باران خون، کوچهها را درنوردید.
سیل اشک، پنجرهها را در هم کوبید.
توفان، پنجه بر گیسوان شام انداخت.
تاریکی از در و دیوار بالا رفت.
مصیبت، زمین را مچاله کرد.
شام غریبی بود.
شام سنگدلیها و شقاوت ها
شام دربدریها و مصیبتها
شام دل آزاری ها
شلاقها، احترام تورا نگه نداشتند
کوچههای شقی، انگشتان به خار خلیدهات را نادیده گرفتند
خرابهها، کفشهای سهسالگیات را طعنه زدند.
تازیانهها، پیش پایت سر خم نکردند
دهانهای تهمت، از چشمهای معصومت شرم نکردند.
دندانهای تیز و گرسنه، روشنان گیسوانت را دریدند
رگبارهای شب و تازیانه، کوتاه نیامدند.
مردان شقاوت، کودکیات را رحم نکردند.
شامِ بیحرمتی بود.
شامِ بیخبری بود.
شامِ گرسنگی دروغ بود.
شامِ سیری دیوسیرتی بود.
شامِ حیوان سیرتی بود.
شامِ درنده خویی بود.
کوچهها، زخمه آتش میزدند.
لبخندهها، مست متولد میشدند.
چشمها، مست به بار مینشستند.
شامِ دل گرفتگی مداوم بود؛
شامِ دستهای نیازمندِ حریص.
شامِ تالارهای سیاهبخت.
شامِ دریچههای تاریک اشرافی.
شامِ پنجرههای فروبسته.
تو بودی و زنی صبور که آواز گوشوارههایت را در گوش باد میخواند.
تو بودی و کفشهای سه سالگی که بر شانههای کاروان رها بودند.
تو بودی و دستان کوچکی که پرندگی مشق میکرد.
تو بودی و گونههای سرخی که شادی میپراکند.
شام سادهلوحی بود.
شام فخر فروشی بود
شام فریادهای جگرخراش!
کوچهها، گرگ میشدند
مرگ در ویرانهها، پناه میگرفت
دهانها، به لکنت میافتادند
کاروان بر مرگ فایق میآمد
زنجیرها را در هم میشکست
تشنگی دیدار پدر بر تو غلبه میکرد.
شراره شمشیر بود و ضربههای مهلک تازیانه
و سنگبارانِ بدنهای معصوم
و دقایق بیرغبتِ اندوه
و صدای روشن کودکانهات:
پدر! چه کسی تو را به خاک و خون کشید؟
پدر! چه کسی رگهای تو را برید؟
پدر! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟
پدر....
ببخش عمّه! راه طولانی و فرساینده بود. دو نیزه، زیر چشمهای کوچکم هراس میریخت. با نوک نیزهها اشک هایم را پاک میکردند؛ گریه و تازیانه همصدا بودند.
بازوهایم را ببین، نه، نه!... بگذار پوشیده بماند، آخر تو هم جای من، جای ما، تازیانه میخوردی! ببخش عمّه! راه، پر از همهمه تازیانه بود؛ پر از طعنه و تمسخر.
زهر خنده دشمن و تبسم هفتاد و دو تن آشنا بر سر نیزه.
تشنه بودم و در خواهش مکرّر آب؛ چقدر عذابت دادم! گرسنه بودم و تو از نگاه بی رمقم میخواندی و من همیشه منتظر بودم تا بگویی «فرزند برادر! صبر کن» آرامش این سخن، تمام تشنگیم را مینوشید و تمام گرسنگی ام را میبلعید و سفرِ بیهمراهی پدر را ساده میکرد.
ببخش عمّه! چندبار از شتر لغزیدم؛ میلغزیدم و میافتادم؛ خسته و تشنه، گرسنه؛ تنها و دلشکسته و ناگهان، دستی، موهایم را چنگ میزد، گیسوانم را میکشید و باز تو میآمدی و مرا بلند میکردی و در حالی که خطی کبود از تازیانه بر شانهها و دستهای صبور و مهربانت مینشست، نجاتم میدادی.
ببخش عمّه! این همه راه آزارت دادم! انگشتهای مهربانت، چقدر خارها از پایم جدا کرد و آغوش گرم و صمیمیت، چه آرامم میکرد!
سلام بر تو و عاشورای بزرگی که در چشمهای کوچک تو خلاصه شده است.
سلام بر تو که در خنکای لبخند حسین علیهالسلام رها بودی و پا به پای آبله، زخمهایش را به جستجو.
سلام بر کوچکی گامهایت؛ به تو و خاطرات در آتش رها ماندهات.
سلام بر تو که آتش، کوتاهتر از دامنت نیافت.
تو را خوبتر از شام غریبان، زینب میشناسد و تو بهتر از همه، شام غریبان را.
شام غریبان، تو را خوب میشناسد؛ تورا که آنقدر پدر پدر کردی و «یا عَمَّتِیَ و یا أُخْتَ أَبِی! أیْنَ أَبِی» گفتی تا در روشنای حضور حسین علیهالسلام غوطهور شدی.
سلام بر تو؛ به آن زمان که در هیاهوی غبار و سوار، اشک و مشک و ستیغ و تیغ، حسین علیهالسلام را در خلسه و خون و خاکستر رها دیدی.
از اندوه و داغ و دلتنگی، بوی تو به مشامم میرسد و هرگاه نام تو را مینویسم، هیچ واژهای را توان توصیف اندوهت نیست.
از کنار شط تا وادی نخله، از مرشاد تا به حلب و از دید نصرانی تا به عسقلان، تو بودی همدم تنهایی بابا.
سلام به تو ای سئوال بزرگ تاریخ! پس از گذشت قرنها آیا آبله پاهایت خوب شدهاست؟
برای آن که بگوید گناه کافی نیست؟
نگفت عده کم است و سپاه کافی نیست
سر بریده بابای من سر نی رفت
و زندگانیتان شد تباه، کافی نیست؟
برای آن که ببینید روشنایی را
سر بریده خورشید و ماه کافی نیست؟
برای آن که به آتش کشی مرا ظالم!
پُر است دامن من از گیاه، کافی نیست؟
ز عمق سینه من درد و داغ میجوشد
پر است سینهام از هرم آه، کافی نیست؟
دلم گرفته و خیره مشو به من بابا
کمی تکان بده لب را نگاه کافی نیست
نشستهام سر راه تمام باران ها
دو چشم خویش نهادم به راه کافی نیست؟
برای شرح نگاهم تو خوب میدانی
که روشنایی زخم پگاه کافی نیست
وجود من به تو وا بسته است و ممکن نیست
که بی تو زنده بمانم، مخواه، کافی نیست؟
غروب و غربت و غمها، کنار ویرانه
برای چون من بی سر پناه کافی نیست؟
ببوس، کشته لبانت مرا، اگر مُردم
هزار بار در این قتلهگاه کافی نیست